نشست نقد ترجمه «الکافى»*
با توجّه به برگزارى کنگره بين المللى مرحوم شيخ کلينى، اين جلسه اختصاص پيدا کرده است به ترجمه هاى کتاب الکافى، چه در اصول، چه در فروع و چه در روضه. محور بحث هايى که قرار است با دوستان حاضر در جلسه در ميان گذاشته شود، مهم ترين اشکالات و مشکلات ترجمه هاى الکافى و نيز مهم ترين معيارهاى يک ترجمه خوب براى الکافى است. در واقع، محورهاى سه گانه اى براى جلسه در نظر گرفته شده که از اساتيد محترم استفاده خواهيم کرد. من پيش از آن که زمام سخن را به اساتيد محترم و گرامى بسپارم، لازم مى دانم گزارشى کوتاه درباره مهم ترين ترجمه هاى الکافى خدمت دوستان ارائه کنم تا حاضران و اساتيدى که در اين جمع حضور دارند و همه کسانى که از محتواى اين جلسه، آگاه خواهند شد و بحث هاى جلسه، خدمتشان ارسال خواهد شد، ذهنيت بهترى پيدا کنند.
کتاب الکافى، به دليل اهميّت يگانه اى که در ميان کتب شيعى دارد و از اين جهت که هم در ميان متکلّمان و هم در ميان فقيهان شيعه، مورد توجّه زياد بوده، براى اين که استفاده از اين کتاب، عام تر و فراگيرتر شود، در طول زمان هاى گذشته، ترجمه هاى زيادى از آن به عمل آمده و شرح هاى زيادى بر آن نوشته شده است که پاره اى از اين ترجمه ها و شرح ها، به مناسبت بزرگداشت کلينى در سال آينده درکنگره بين المللى کلينى، منتشر خواهد شد.
بخشى از ترجمه هاى الکافى، ترجمه هاى خطى است که هنوز منتشر نشده اند. تا جايى که من بررسى کرده ام، تاکنون حدود هفت ترجمه خطى در کتابخانه هاى مختلف وجود دارد که چند تا از آنها در حال حاضر در حال بررسى و احيا هستند. گويا اوّلين ترجمه الکافى بنا بر اظهار آقاى سعيد نفيسى، کتاب شرح الکافى، از شخصى به نام مير حسين است که ايشان احتمال داده، او مير حسين هروى، مربوط به قرن ششم هجرى است. دليل نفيسى براى چنين ادّعايى، سبک نگارش مترجم است. اين اثر به صورت خطّى و در کتابخانه مجلس شوراى اسلامى (به شماره ۲۰۳۷) نگهدارى مى شود.
ترجمه هاى خطّى بعدى، عمدتا مربوط به دوران قاجار است. به نظرم اوّلين ترجمه از الکافى، کتابى باشد به نام توضيح الکافىکه شرح و ترجمه اى است از کتاب «الايمان و الکفر» تا باب «اذا اراد الله بخلق المؤمن»، از محمّد قاسم بن محمّد رضا شريف. اين کتاب در جمادى الاولى سال ۱۱۱۸ ق، نگاشته شده و در کتابخانه آية الله مرعشى نگهدارى مى شود. ترجمه ديگر، کتاب تحفة الأولياء از محمّد على بن محمّد حسن اردکانى است که به توصيه محمّد ولى ميرزا، حاکم يزد و پسر فتحعلى شاه، در اواخر قرن سيزدهم (يعنى حدود سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۳۸ ق) به اتمام رسيده و شامل همه بخش هاى اصول الکافى مى شود. اين کتاب، ترجمه اى شرح گونه است و مى توان آن را به نوعى شرح الکافى هم به حساب آورد که در حال حاضر، در حال احيا و تصحيح است که احتمالاً تا چند ماه ديگر در شش جلد، آماده چاپ و انتشار بشود.
نمونه ديگر، ترجمه اصول الکافى از عباس بن احمد خوانسارى در ۲۱۱ برگ است که در قرن چهارم هجرى نوشته شده و اين هم در کتابخانه مرحوم آية الله مرعشى نگهدارى مى شود. همچنين کتاب ديگرى از محمّد بن محمّد على خاورى که درکتابخانه دانشکده الهيات و معارف اسلامى دانشگاه مشهد نگهدارى مى شود و تنها از کتاب «العقل و الجهل» الکافى، ترجمه به عمل آمده است. همچنين ترجمه شرح فارسى روضه الکافى است از شخصى به نام محمّد مهدى بن على اصغر قزوينى که درسال ۱۱۲۹ ق، در ۵۸۲ برگ، نوشته شده است و در کتابخانه ملک تهران نگهدارى مى شود.
مورد بعدى، شرح فروع الکافى است که حسين على محفوظ در مقدّمه خود بر تصحيح مرحوم استاد غفارى، اين کتاب را در زمره ترجمه هاى الکافى به حساب آورده و در کتابخانه مرحوم مشکات است. اين هفت کتاب، ترجمه هاى الکافى هستند که تاکنون احيا نشده اند و در کتابخانه ها به صورت خطّى هستند و در حال حاضر، تنها يک اثر از اينها در حال تصحيح و احياست.
امّا تعداد ترجمه هاى چاپ شده از الکافى، تقريباً به رقم بيست مى رسد، هر چند که اين ترجمه ها شامل همه اصول، فروع و روضه نمى شوند. برخى از آنها اختصاص به اصول دارند، برخى اختصاص به روضه و برخى هم بخش ها يا گزيده هايى از الکافى هستند. مهم ترين اين ترجمه ها عبارت اند از: الصافى شرح اُصول الکافى از ملاّ خليل قزوينى است که توسّط پژوهشکده علوم و معارف حديث، در حال احيا و تصحيح است. مرحوم ملاّ خليل، بيست سال زحمت کشيده تا اين کتاب را ترجمه و شرح کند. شرح مرحوم ملاّ خليل، جداى از ترجمه، نوشته شده و به صورت تلفيقى و مزجى نيست؛ يعنى ترجمه جداست و شرح جدا.
ترجمه ديگر ـ که مهم ترين ترجمه در دوران معاصر است، ترجمه مرحوم آية الله محمّد باقر کمره اى است. به نظر مى رسد که اين ترجمه در دوران معاصر، اوّلين ترجمه جامع و مهم الکافى است که ايشان به پيشنهاد موسسه کتابفروشى اسلاميّه، اين کار را به انجام رساند و در چهار جلد در همان زمان منتشر شد. ترجمه مرحوم کمره اى پس از چاپ، تأثير فراوانى بر ترجمه هاى بعدى گذاشت. از متن ترجمه کسانى که پس از ايشان اقدام به ترجمه کتاب الکافى کردند، کاملاً مشخّص است که نظر به اين ترجمه داشتند و گاهى ترجمه هاى ايشان را نوشتند و نظرات خودشان را هم به صورت اصلاحى در ترجمه آورده اند.
اين اثر، به دليل جامعيّت و شرح پاره اى از مواضع الکافى ـ که معضل و پيچيده است ـ، از اهميّت ويژه اى برخوردار است و شرحى است عالمانه، هر چند چندان روان نيست؛ يعنى اين ترجمه، به رغم اين که شرح دارد و شرح هايش هم جداى ازترجمه نوشته شده، ولى براى همه کسانى که از آن مى خواهند استفاده کنند، قابل فهم نيست. بنا بر اين بايد تلاش مجدّدى براى روان سازى آن صورت گيرد.
ترجمه ديگر از مرحوم سيّد جواد مصطفوى خراسانى است که يک جلد و نيم از اصول را ترجمه نموده و ادامه اش را حضرت آية الله جناب آقاى سيّد هاشم رسولى محلاّتى به درخواست ناشر آن، ترجمه کرده اند. ترجمه مرحوم آقاى مصطفوى، کاملاً تحت تأثير ترجمه مرحوم کمره اى نوشته شده است. حتّى در صفحه آرايى کتاب! البته گام هاى بسيار بلندى براى هر چه بهتر شدن اين ترجمه، برداشته شده است.
يادآورى کنم که آية الله رسولى محلاّتى، قرار بود از مهمانان اين جلسه ما باشد؛ ولى متأسفانه نتوانستيم خدمتشان باشيم. ديروز در آخرين تماسى که با ايشان داشتم، قول دادند که تلاش مى کنند در اين جلسه حاضر شوند؛ امّا بعد برايشان مشکلى پيش آمد و عذر خواهى کردند. ضمناً از من خواستند که اين توضيح را بدهم که کتاب ترجمه علاّمه مصطفوى، گاهى تمام آن به نام ايشان چاپ مى شود و گاهى به نام مرحوم مصطفوى و پُر پيداست که اين ترجمه، سه جلد از چهار جلدش اختصاص به مرحوم مصطفوى دارد و يک جلدش را آقاى محلاتى انجام داده اند، بعلاوه روضه الکافى، که ترجمه آقاى رسولى محلاّتى است.
ترجمه ديگرى که به نظرم قابل ذکر است، ترجمه برگزيده اصول الکافى از جناب استاد محمّد باقر بهبودى است که بر اساس همان مشى علمى خود از روايات کتاب الکافى گزينش نموده و به عنوان الصحيح من الکافى، تدوين کرده است. همان طورى که ايشان براى خودش در ترجمه قرآن، شيوه ويژه اى دارد. و آن هم جاى گفتگوى فراوان دارد.
آخرين ترجمه جامع از اصول الکافى، ترجمه اى است از آقاى صادق حسن زاده که بر اساس بررسى هايى که من انجام دادم، باز تحت تأثير همان ترجمه هاى پيشين است. البته گام هايى به جلو گذاشته شده است؛ امّا همچنان جاى گفتگو درباره آن و ساير ترجمه ها وجود دارد. اميدواريم در اين جلسات بتوانيم بعضى از حرف هايى را که بايد درباره اين ترجمه ها گفته شود، مطرح کنيم.
در مجموع، تعداد قابل توجّهى ترجمه براى الکافى نوشته شده که پاره اى از اينها به زيور طبع آراسته شده و در دسترس محقّقان و خوانندگان قرار گرفته است، و پاره اى هم به صورت خطّى است که در کتابخانه ها نگهدارى مى شوند. به نظر مى رسد، به دليل جايگاه ويژه الکافى در ميان کتاب هاى حديثى شيعى و تأثيرگذارى انحصارى اين کتاب در شکل گيرى انديشه کلامى و فقهى شيعه، لازم است بيش از گذشته، ترجمه ها و شرح هاى جديدى براى الکافى نوشته شود.
اکنون در محضر سه استاد گران مايه هستيم که مترجم و ناقد ترجمه هستند. هر سه اين بزرگواران، در حال ترجمه کتاب هاى مختلفى از متون دينى هستند. جناب آقاى «حسين استاد ولى»، ناقد ترجمه و مشهور اهل تحقيق، در حال حاضر، مشغول ترجمه اصول الکافى هستند؛ جناب استاد «ژرفا»، از ادبا و اهل فضل حوزه و دانشگاه و مترجم کتاب شريف الغدير هستند؛ و جناب استاد «سلطانى» که سال گذشته، کتاب التوحيد صدوق را از ايشان در کتابفروشى ها ديدم. از خداوند متعال خواهانيم که به همه اين دوستان، توفيق بدهد و سپاسگزاريم که دعوت ما را پذيرفتند. به ترتيب الفبا، سؤالمان را از جناب آقاى استاد ولى شروع مى کنيم.
به نظرتان، مهم ترين اشکالات ترجمه هاى مشهور «الکافى» که الآن در اختيار ما هستند، چيست؟
بسم الله الرحمن الرحيم، الحمد لله رب العالمين و صلى الله على سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطّاهرين. شايد بتوان گفت که کتاب شريف اصول کافى، معتبرترين کتاب حديثى شيعه است. خدا رحمت کند پدر مرا که هم کاسب بود و هم اهل علم! درجوانى، هميشه به من مى گفت: «عليک باصول الکافى». بعد مى گفت که: «اين اصول کافى، شير خالص است؛ کتاب هاى ديگر، شير خالص نيست، و شما زياد اين را بخوانيد». لذا من تقريباً از حدود هفده هجده سالگى، با اين کتاب آشنا بودم و مطالعه مى کردم. آن موقع، تازه يک مقدارى درس عربى خوانده بوديم و کمى با عبارات عربى آشنا بوديم. اين متون را مطالعه مى کردم و هر جا را نمى فهميدم، به ترجمه مراجعه مى کردم. سعى مى کردم که با خودِ متن آشنا بشوم. اوّلين برخورد من هم با اصول کافى، ترجمه مرحوم ميرزا محمّد باقر کمره اى رحمه الله است.
درباره ترجمه اصول کافى، دو مطلب را بايد بيان کرد: يکى مشکلات خود متناست و دوم، مشکلات ترجمه؛ يعنى خود متن، يک سلسله مشکلات دارد که اوّل، آنها را بايد حل کرد، بعد از حل آنها، مترجم بايد داراى شرايط ويژه اى باشد که بتواند ترجمه اى دقيق و روان عرضه کند.
چون ما بعد از قرآن کريم، هيچ کتاب صحيحى نداريم که همه محتوايش صحيح باشد و قابل انتقاد نباشد، کتاب الکافى اصحّ کتب است؛ ولى کتاب صحيح نيست، مثل کتاب هاى صحيح البخارى، صحيح مسلم که گرچه آنها هم وجه تسميه اى دارند بدون مسمّاى واقعى! کتاب الکافى، کتاب معتبرى است، منتهى متن کتاب، مشکلاتى دارد که من بعضى از اين مشکلات را فهرست کرده ام و به همان صورت، فهرست وار خدمت شما عرض مى کنم:
يکى راجع به نقل روايات ناقص و خلط روايات با همديگر است. در اصول کافى، يک سلسله روايات داريم که با هم خلط شده اند. مثلاً، در موردى مرحوم مصطفوى اشاره کرده است که مرحوم مجلسى، اين خلط را بيان کرده است؛ امّا در ترجمه، به خلط توجّه نکرده و طورى ترجمه نموده که خواسته است مطلب را برساند. امّا مطلب روشن نيست؛ چون ابتدا سخن از امام سجاد عليه السلام است، بعد بلافاصله مى گويد: امام باقر عليه السلام چنين فرمود. مرحوم مجلسى مى فرمايد: اين حديث در بصائر الدرجات روايت شده است و مرحوم شيخ هم ظاهرا از بصائر الدرجات نقل کرده باشد؛ امّا اين دو تا حديث، با هم قاطى شده است. حالا آيا مرحوم کلينى خَلط کرده است، يا ناسخين بعدى، ما نمى دانيم! به هر حال، مترجم، هنگام ترجمه بايد به اين مطلب توجّه داشته باشد. موارد ديگرى هم يادداشت کرده ام، اگر لازم شد، عرض مى کنم.
مشکل دومى که متن الکافى دارد، نقل حديث نامناسب با باب است. خدا رحمت کند مرحوم استاد غفارى را! در مقدمه الکافى ـ که تصحيح آية الله حسن زاده آملى است ايشان به کتاب صحيح البخارى اشکال مى گيرند که احاديث نامناسب با باب دارد، و من در آن جا نوشته ام که مرحوم کلينى هم از اين احاديث دارد؛ امّا خيلى کمتر از بخارى، مثلاً در احوالات امام على عليه السلام يک حديث مربوط به حضرت زهرا عليها السلام است، يا يک بابى دارد به نام «اختلاف الحجّة» که اصلاً آن باب، با آن حديثى که ذيلش هست، ربطى ندارد و موارد ديگرى که حالا ذکرش لازم نيست.
مورد سوم از اشکالات متن الکافى، نقل يک حديث با يک سند، از يک اصل با دو متن است. اين، خيلى مهمّ است که شما يک مطلبى را از يک کتاب به دو صورت نقل کنى. حالا آيا توسّط ناسخين اين طور شده يا توسط مرحوم کلينى، نمى دانيم! امّا اين الکافى که امروز دست ماست، اين طور است.
مشکل ديگر آن، تکرار عين يک حديث در يک باب است. گاهى يک حديث با يک سند و با يک متن، در همان باب تکرار شده است. اين حديث، گاهى ممکن است که در باب هاى ديگر تکرار شود که اين، طبيعى است. به خاطر اين که يک حديث، ممکن است چند فراز داشته باشد و چند دلالت داشته باشد که هر دلالتش در يک بابى ذکر مى شود؛ امّا در يک باب، تکرار حديث، معهود نيست.
مشکل پنجم، نقل اخبار غير حديثى است، يعنى با اين که الکافى، جزء کتب حديث شيعه به حساب مى آيد، امّا خيلى از احاديثش، حديث نيستند، نقل و خبرند که آنها هم به عنوان حديث، شماره گذارى شده و نقل شده اند، در صورتى که حديث نيستند. مرحوم آية الله علاّمه سيد مرتضى عسکرى رحمةالله کتابى دارد در سه جلد به نام القرآن الکريم و روايات المدرستين. ايشان در جلد سوم، براى اين که بگويند هميشه روايات ما صحيح نيستند، گرچه در الکافى باشد، همين مطلب را از رجال آية الله خويى نقل مى کنند. وقتى ترجمه الکافى را هم شروع کردم، خودم هم به اين مطلب پى بردم که بسيارى از مطالب الکافى، اصلاً حديث نيستند. من در اين جا هشت موردش را علامت زده ام که البتّه بيش از اينهاست.
مشکل ديگر آن، روايات تحريفى است؛ رواياتى که دلالت دارند بر اين که قرآن، تحريف شده است. البته بعضى هايش قابل توجيه اند و مى توان با تأويل درستش کنيم و بگوييم مراد اينها باطن قرآن است و به ظاهر قرآن، کارى ندارند؛ امّا بعضى روايات هستند که مى گويند آيه، اين طورى بوده، نه آن گونه که هست. يک وقت است که مى گوييم: «يا ايّها الرسول بلّغ ما اُنزلِ اليک في على». بسيار خوب! مى گوييم «فى علىّ» را پيغمبر اکرم فرمود، و اميرمؤمنان عليه السلام و ساير صحابه هم در کنار قرآن نوشتند. بعداً اين اخبارى مسلک ها تصوّر کردند که اينها داخل متن قرآن است، که اين، قابل توجيه است که بگوييم ـ به تعبير مرحوم علاّمه عسکرى ـ اينها وحى بيانى است، نه وحى قرآنى.
امّا يک سلسله روايات هستند که اصلاً متن قرآن را تغيير مى دهند، مثلاً در باره آيه «أَن تَكُونَ أُمَّةٌ هِيَ أَرْبَى مِنْ أُمَّةٍ»۱ مى فرمايد: «اربا من اُمّة، اذکا من ائمّة»؛ يعنى هم «امّت» را «ائمّه» مى گويد و هم «اربا» را «اذکا» مى گويد. اين ديگر هيچ قابل توجيه نيست که ما بگوييم مى خواهد بگويد معنايش اين طور است! حتّى وقتى راوى اشکال مى کند که در قرآن، «أَرْبَى» مى خوانيم، مى گويد: اربا چيست؟ اذکا درست است. آن وقت درترجمه اين ها واقعاً به مشکل بر مى خوريم.
حتّى مرحوم علاّمه مجلسى، با همه ولايتى بودنش و با همه اين که بلد است چگونه احاديث را توجيه کند، خيلى جاها مانده، مى گويد: والله اعلم! ما علم اين را به ائمّه عليهم السلام واگذار مى کنيم. نمى فهميم؛ چون ترجمه اين احاديث مشکل است، توضيح دادنش براى خواننده مشکل است، مخصوصاً که امروز هم دشمنان زيادند و مى خواهند بگويند که شيعه، قائل به تحريف قرآن است و اين روايات را دست آويز قرار مى دهند.
مشکل ديگرش، احاديث متشابه است که حل کردن اين احاديث هم واقعاً مهم است. مثلاً، پيغمبر اکرم صلى الله عليه و آله وقتى به دنيا آمد، شير براى پيغمبر پيدا نشد. ابوطالب، او را زير سينه خودش انداخت و چند روزى شير خورد تا براى پيغمبر شير پيدا شد. حالا مرحوم مجلسى مى فرمايد: اين از معجزات پيامبر صلى الله عليه وآله است. چه اعجازى؟ اگر بنا بود که اعجاز بشود، يک زنى را که مى توانست شير بدهد، زير سينه او مى انداختند و شير مى داد؛ چرا ابوطالب شير بدهد؟
مرحوم کمره اى رحمه الله يک توجيهى دارد و مى گويد: عرب به گوسفند زرع مى گويد، مثلاً مى گويند: کيف زرعکم؟ يعنى گوسفندانتان شير دارند يا نه؟ ايشان مى گويد که ابوطالب از گوسفندانش شير دوشيد و داد به پيامبر صلى الله عليه وآله؛ امّا اين توجيه درست نيست؛ چون روايت مى گويد: خدا در سينه ابو طالب، شير ايجاد کرد و اين، قابل توجيه نيست.
خدا رحمت کند آقاى غفارى را! به ايشان گفتند يکى از احاديث ضعيف الکافى رابه ما بگو. ايشان گفت: «حديث سلسلة الحمار». گفتند: اين حديث چيست؟ گفت:در باب امتعة رسول الله صلى الله عليه وآله در آن جا يک الاغى هست که پيامبر صلى الله عليه وآله سوار آن مى شد. اين الاغ به پيامبر صلى الله عليه وآله گفت: حدَّثَنى ابى، عن ابيه، عن جدّه ـ که ايشان مى گفت، سلسلة الحمار ـ عن ... خلاصه اين که حضرت نوح، دستى به کفل جدّ من زد و گفت: خوش به حال تو که از نسل تو يک الاغى بيرون مى آيد که پيغمبر آخر الزمان سوارش مى شود!
خدا رحمت کند آقاى غفارى را! مى فرمودند: عيب اين حديثْ اين است که هر الاغى که بعد از الاغ زمان نوح باشد، همه از نسل آن الاغ اند؛ يعنى همه الاغ ها از نسل الاغ نوح اند. البتّه در تاريخ الخميس ديار بکرى، يادم هست که آنها هم عين همين مطلب را نقل کردند.
آقاى مصطفى طباطبايى ـ که سلفى مذهب است و زياد با روايات شيعه وَر مى رود و اخيراً هم نقدى بر الکافى نوشته؛ به اين حديث، اشکال گرفته. من در آن جا به او جواب دادم و گفتم که ابتدا خودِ شما اين داستان را نقل کرديد. ديار بکرى از فلان عالم اهل سنّت نقل مى کند و او قبل از کلينى بوده است.
باز هم موارد ديگرى هست، مانند: آقاى صالحى نجف آبادى ـ که نقدى بر کتاب حماسه حسينى شهيد مطهرى نوشته درباره داستان شير فضّه ـ که مرحوم مطهّرى آن رانقد کرده دنبال کار را گرفته و آن را خيلى پر و بال داده، بدين صورت که: فضّه خادمه، پس از حادثه کربلا وقتى شنيد که لشکريان عمر سعد مى خواهند اسب بر بدن امام حسين عليه السلام بتازانند، آمد به حضرت زينب عليه االسلام گفت که سفينه غلام پيامبر صلى الله عليه وآله يک موقعى سوار کشتى اى شده بود و داشت در دريا مى رفت و دريا توفانى شد و کشتى شکست و او خودش را به يک جزيره اى رساند. در آن جا شير درنده اى مى خواست که به او حمله کند که به شير گفت: من سفينه، غلام پيامبر خدا هستم. تا اين را گفت، شير خضوع کرد و راهنمايى اش کرد و او را به محلّى که بايد برود رساند.
بعد فضّه گفت: اجازه بدهيد من بروم و به اين شير بگويم که فردا مى خواهند بربدن امام حسين عليه السلام اسب بتازانند و رفت به آن شير گفت و شير هم آمد دستش را گذاشت روى بدن امام حسين عليه السلام و سربازان عمر سعد هم وقتى ديدند که اين شير روى بدن امام حسين افتاده، ترسيدند و فرار کردند و رفتند. ابن سعد گفت که اين، يک فتنه است؛ اين را دامن نزنيد.
حالا آقاى صالحى نجف آبادى، هشت ـ نُه مورد ايراد به اين حديث گرفتند: اولاً،اين شير، مگر شصت سال زنده بود؛ چون شهادت امام حسين عليه السلام پنجاه سال بعد ازپيامبر صلى الله عليه وآله بوده، در حالى که اين شير بايد پنجاه ـ شصت سال بعد زنده بوده باشد! ثانياً، اين شير مگر در کربلا بود. آن جزيره اى که سفينه در آن گرفتار شده بود، مگر نزديک کربلا بود؟ اگر هم بگوييم جاى ديگرى بوده و فضّه رفت صدايش کند، بى شک، مسافت طولانى است و فرداى آن روز به کربلا نمى رسد؛ ثالثاً، ابن سعد که اين همه لشکر داشت، چهار تا تير به شير مى زدند و شير را از کنار پيکر امام حسين عليه السلام کنار مى کشيدند! چرا بترسند و اين همه لشکر فرار کنند؟ خلاصه چندين ايراد به اين حديث گرفته و خيلى هم هو کرده است. اين هم باز از مشکلات الکافى است که وقتى مترجم، اينها را ترجمه مى کند، بايد حواسش باشد که اينها را حل کند.
مشکل بعدى، احاديث مصحّف است؛ احاديثى که تصحيف شده و مرحوم مجلسى در کتاب مرآة العقول، موارد زيادى را تذکر داده اند که اين حديث در بصائرالدرجات اين طورى است، در المحاسن برقى اين طورى است و متن المحاسن يا بصائرالدرجات درست است.
سپاس گزارم، حال از خدمت جناب استاد سيد ابوالقاسم حسينى (ژرفا) استفاده مى کنيم و به سخنان ايشان درباره ترجمه هاى «الکافى» و مشکلات آنها گوش فرا مى دهيم.
بسم الله الرحمن الرحيم. سلام خدا بر انبيا و اوليا و شهيدان. سخن نخست اين که اگر اين جا نامى از مترجمى برده شده، بيش از آن که ـ خداى نکرده ـ مايه طعن او باشد، مايه مدح اوست؛ زيرا گوى سبقت را آنها ربودند، زحمت کشيدند، بخش هاى طلايى عمرشان را به اين کارها مشغول بودند و همين که بتوان عيب کسانى را بر شمرد، از مايه هاى فخر آنهاست. عرايضى بيان خواهد شد تا خود متنبّه باشيم و پس از اين، اشکالات کمترى در ترجمه متون دينى به چشم بيايد و گرنه، پيشاپيش براى رفتگانشان رحمت مى خواهيم و براى زندگانشان طول عمر با عزّت آرزو داريم!
نکته دوم اين که تا ريشه هاى روحى ـ روانى بد ترجمه کردنِ متون دينى فهميده نشود، بحث هاى ناقدانه، چندان راه به جايى نخواهند بُرد. به عبارتى، بحث ها مصداقى و نمونه اى باقى خواهند ماند و ريشه و گره اصلى گشوده و حل نخواهد شد. من برداشتِ خود را متواضعانه عرض مى کنم؛ اصولاً در کشور ما چيزى به نام نقد، وجود ندارد؛ بارقه هايى که گه گاه زده مى شوند، بارقه هاى ناگهانى اند. اگر ما در اين قصّه، کار نقد را صحيح و عاقلانه و دقيق انجام مى داديم، بخش مهمّى از مشکلات ترجمه متون دينى، رو به حل مى رفت. به ديگر بيان: هر کس در هر صنف و هر موقعيّت، اگر احساس کند که زير ذرّه بين است، و احساس کند که درباره او داورانى عالِم به آن رشته و فن، قضاوت خواهند کرد، قطعاً حواس خودش را جمع مى کند.
در حضور حضرت استاد مذاکره مى کرديم، بارها با دوستانمان در اين بيست و اندى سال که به کار ترجمه مشغولم، مذاکره داشتيم، همواره اين سؤال براى من وشايد براى تک تک شما بوده که چه طور ممکن است عالمان بزرگ ـ که در فضل و مراتب علمى شان هيچ جاى ترديد نيست، گاهى چنين اشتباهات عجيب و غريبى کردهاند. يک توجيه آن، بيانى است که مرحوم آقاى مطهّرى درباره ابن سينا دارند که: بزرگان، اشتباهاتشان هم بزرگ است. بعد تشبيه مى کنند که آدم، وقتى مى رود بالاى کوه، به قلّه که نزديک مى شود، اگر يک سنگريزه هم از زير پايش بغلتد، انعکاس فروافتادن همين سنگريزه، خيلى زياد است، نسبت به اين که شما در دامنه باشى و سنگريزه اى بيفتد. اينها توجيهات محترمانه و عالمانه است؛ ولى بالأخره مشکل کجاست که عالمان خيلى بزرگ ما گاهى اشتباهات خيلى خيلى بچّه گانه اى در ترجمه احاديث و حتّى در آيات دارند؟ حتّى گاه ريشه کلمات در آنها مراقبت نشده و با کلمه اى ديگر اشتباه گرفته شده است.
من گمان مى کنم بخشى از اينها، ناشى از اين است که ما در مملکتمان به کار نقد نمى پردازيم. ناقدانِ ما جرئت نقد ندارند و نقد شدگانمان، اخلاق نقدپذيرى ندارند. فتوّت در اين قصّه، رعايت نمى شود. آن جاهايى هم که نقد انجام مى گيرد، با فتوّت و مروّت نيست. لذا سبب شده است که ما اصولاً دچار نوعى سهل انگارى، مسامحه، و تساهل هاى کشنده اى شده ايم. من نزديک به هفت سال و اندى است که به کار ترجمه الغدير مشغولم. دوره پيشين الغدير را نُه مترجم به تفاريق و تداريج کار کردند. باور نمى فرماييد، برخى از خطاهاى ترجمه در آن دوره، آن قدر فاحش است که انسان گاهى که مى بيند، دوست دارد که زود بگذرد و فرار کند؛ يعنى گاهى حال فرار به انسان دست مى دهد.
الآن که مجالى پيش آمده تا من اين درد دل را بيان کنم، واقعاً از دارالحديث خواهش مى کنم که بانى يک حرکت نقد جدّى، مخصوصاً در زمينه متون روايى بشود! البته نقد عالمانه و به دور از حبّ و بغض؛ يعنى در گردونه بعضى حرف و حديث ها نيفتد. اين بارقه، ان شاء الله که اين جا روشن بشود تا يکى دو دهه بعد بگوييم که اين کتابِ ترجمه در آمده، ضمنِ حفظ همه حرمت ها و شوکت ها، اين ايرادها را هم دارد. بعد مجلس هاى علمى فراهم شوند، پاسخ بدهند، نقدشدگان به خود بيايند و متنبّه بشوند و گرنه، اين سيرى که ما در آن افتاديم، همچنان ادامه دارد.
هر روز هم يک ترجمه از قرآن، يا از فلان جامع روايى در مى آيد با همان اشتباهات و همان گرفتارى هاى موجود! و مع الأسف، بعضى از اين بزرگان، نام آورند. اين ويژگى، سبب مى شود که خيلى ها جرئت نکنند که چيزى بگويند و پشت آن نام ها، آن خطاها هم گاهى گُم مى شوند و ديگران از اينها الگو مى گيرند. اين خيلى بد است! نسل دانشگاهى ما امروز خيلى به اين بليّه دچار است و از اساتيدش الگو مى گيرد.
نکته سوم اين که: هدفِ ترجمه متون دينى چيست؟ من معتقدم ـ و شايد هم اشتباه کنم ـ که ترجمه به دو منظور صورت مى گيرد: يک وقت، منظور ما حفظ تُراث است، نگهدارى و پاسداشت ميراث فرهنگى ماست، مثلاً مى گوييم بسيارى از آثار جناب بوعلى سينا، هنوز به زبان فارسى ترجمه نشده است، حال آن که به آلمانى يا فرانسه ترجمه شده است. يک وقت ما مى گوييم بالأخره ابو على سينايى داريم، جزء ميراث فرهنگى ـ فکرى اين سرزمين است. ما بايد در گنجينه ادبى ايران زمين از آثار او، دست کم يک ترجمه فارسى داشته باشيم، صرف نظر از اين که اين محتوا و پيام و مفهوم چيست! خوب است، بد است، قابل اشکال است يا قابل اشکال نيست.
عين اين قصّه را در متون دينى و روايى مان هم داريم؛ يعنى من که سه دهه است زندگى و کارم ادبيات فارسى است، بارها شده که غُصّه مى خورم که چرا بايد ما وقتى که مى گوييم مثلاً، تاريخ بيهق و چه و چه! چرا کم مى توانيم متن هاى معيار کلاسيک عرضه کنيم؟ خيلى به ندرت مى توانيم يک متن دينى (مخصوصاً از جوامع روايى) عرضه کنيم و بگوييم اين ترجمه کلاسيک معيار، قابل اعتنا به عنوان يک نثر ادبى است تا آن که وقتى دانشجويان و هنرآموزانمان مى خواهند ادب فارسى ياد بگيرند، با اينها مأنوس بشوند، که در رهگذر اين مؤانست، حديث هم ياد بگيرند و فرهنگ دين هم به آنها منتقل بشود.
پس يک هدف، اين است. اين هدف به نظر من نبايد فروگذارى بشود. در اين قصّه، طبيعتاً اشکالاتى که استاد فرمودند و عشرى از اعشار را فرمودند، اين دوگانگى ها، خَلط ها، ابهام آفرينى ها، و شُبهه زايى هايى که در جوامع روايى ما کم و بيش هست، بايد از آنها صرف نظر شود و اگر توضيح و شرحى مى آيد، به قدرخودش باشد. به عبارت ديگر، ما در اين جنبه از کار ترجمه، اصولاً مخاطب عام را مدّنظر نداريم؛ اين جا کار تُراثى و کتابخانه اى مورد نظر ماست.
امّا هدف مهم ترجمه متون دينى و مخصوصاً روايات، ايجاد ارتباط با اين نسل است؛ حرف زدن با مردم اين روزگار است؛ رساندن پيام دين به همين افرادى است که ما مى خواهيم از لا به لاى احاديث، دين را بفهمند و بشناسند. در اين قسمت، اعتقادم اين است که بايد يک کار مثلّث سه گانه اى کرد: اوّل: گزينش؛ دوم: شرح و توضيح؛ سوم: ترجمه متناسب با همين نياز. يعنى هم بايد يک تلخيص خوب صورت بگيرد و هم بايد توضيح ها و شرح ها، امروزين باشند. جناب استاد اشاره اى فرمودند که انسان، وقتى بعضى تأويل ها را مى بيند، مى گويد: اى کاش اين تأويل را اين بزرگوار نکرده بود و مى گذاشت به همين حال باقى بماند! بعضى از تأويلاتى که برخى بزرگان ما ـ که خدا همه شان را رحمت کند، ما ريزه خوار همه شان هستيم ـ، کردند، مشکل بيشترى اضافه مى کند و شبهه جديدى ايجاد مى کند. در آخر هم، نيازمند به يک ترجمه روان، سليس، معيار و منطبق با نص، منطبق با مُخ و مغز روايت است. من معتقدم که در اين بخش سوم، افراط و تفريط صورت گرفته است؛ يعنى مترجمان متون دينى ـ که دوست مى دارند پيام امروزى عرضه کنند و حرف امروزين بزنند ـ، متأسّفانه دچار گونه اى افراط شده اند و اسمش را «ترجمه آزاد» گذاشته اند و گاهى اين آزادى، سبب مى شود که ديگر شما فهمِ روايت نکنيد. گاهى بعضى از ترجمه هاى نهج البلاغه را ـ که جاى خودش قابل تقديرند ـ مى خوانى، زيبايى نهج البلاغه را در آن نمى بينى؛ نمى فهمى که اين جا امير مؤمنان عليه السلام بالأخره چه فرموده اند؟ به عکس، نقطه مقابل آن، تفريط است. آنقدر شطرنجى و تحت اللّفظى ترجمه کرده اند که گاهى براى فهميدن ترجمه، حتماً به شرح نياز داريد.
من از ترجمه استاد بهبودى مثال مى زنم ـ ضمن دعا براى سلامتشان ـ. ايشان «دِرهم» را قِران ترجمه مى کند. مثلاً پيراهن چهار درهمى را ايشان پيراهن چهارقِرانى ترجمه مى کند. خيلى از خوانندگان و مخاطبان امروز، فکر مى کنند که يک دِرهم، واقعاً يعنى يک قِران! ايشان درست است که مدّ نظر مبارکش اين است که بگويد، پيراهنى که بر تن امير مؤمنان عليه السلام بوده، چهار قران بيشتر نمى ارزيده (يعنى زهد ايشان را حکايت کند)؛ ولى در مقام ترجمه، سليقه من شايد غلط باشد! من مى گويم مترجم چنين حقّى ندارد که اين طور انتقالِ مفهوم کند.
در اصول الکافى آمده که حضرت، فلان کس را به سوى ابن کواء و يارانش روانه نمود. ايشان به جاى ابن کواء و يارانش مى گذارد، خوارج. خُب اينها تصرّفاتى است که هيچ لطفى هم ندارد.
در روايتى آمده که پيامبر خدا صلى الله عليه وآله داشتند يکى از اتاق هايشان را تعمير مى کردند: «هو يعالج بعض حجراته» که ايشان ترجمه فرمودند: پيامبر خدا صلى الله عليه وآله، ديوار حصيرى خانه اش را اصلاح مى کرد. ديوار از کجا درآوردى؟ حصيرى اش کجا بود؟ بعد مترتّب بر اين، در ادامه ترجمه روايت، چيزهاى ديگرى هم فرمودند. حتّى در ترجمه آيات قرآن چنين است، «إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِيكُمْ»۲ در ترجمه فرمودند: «ديو مرگ که شما از چنگالش به هر سو گريزان هستيد». اين ديو مرگ چيست که از جيب خود در مى آورى و مى گذارى در کاسه اين آيه خدا! ضمن اين که شما مفهوم آفرينى مى کنيد، مى آيى و مى گويى، مرگ، ديو است. آن وقت آيا در فرهنگ ما اصلاً مرگ، ديو است؟ پس مى بينيد که گاهى با اين افراط ها ضمن اين که با ترجمه، مغاير است، يک مفهوم آفرينى ها و مفهوم زايى هايى دارد که ممکن است با حوزه مفهومى و فرهنگى مغايرت داشته باشد.
در بُعد تفريط هم ترجمه جناب آقاى حسن زاده، سرشار از اين موارد است. ما در زبان فارسى، از اين جمله چه مى فهميم: «چيزى نبايد به وسيله آنچه خدا خواهد، اراده کند و تقدير حکم نمايد»؟ يکى از مهم ترين ايرادهاى ترجمه متون دينى ما اين است که ما دقيقاً عربى سخن مى گوييم و عربى مى نويسيم؛ فقط بعضى از واژگان را فارسى مى کنيم. يک جوان بيست و پنج شش ساله، يک دانشجو، يک کسى که دوستدار فرهنگ دينى است، آمده اصول الکافى را بخواند و بفهمد. واقعاً از اين جمله چه مى فهمد؟ يا اين جمله: «کار نيکى را نشنود، جز آن که آن را بشناسد». مگر کار را مى توان شنيد؟! بله، در حديث دارد که سمع العمل؛ ولى ما در زبان فارسى، شنيدنِ کار نداريم. ما بايد اين را از آن حوزه اصطلاحى زبان مقصد، به زبان مبدأ منتقل کنيم. بعد هضمش کنيم. بعد از اين هضم، برايش تعبير انتخاب کنيم.
از اين جا مى خواهم به نکته آخرم منتقل بشوم و آن اين که متأسّفانه ما گمان داريم که اگر کسى بهره معرفت دينى داشت، او لا محاله، مى تواند مترجم متون دينى باشد، و اين خطا را بزرگان و عالمان ما مى کنند. من از ساحت حوزه هاى علمى معذرت مى خواهم! بيشترين خطا و تقصير هم مال حوزه هاى علمى است؛ يعنى بزرگان ما، آيات عظام ما، مراقب باشند؛ هم خودشان به اين عرصه ها وارد نشوند (من باز هم عذر مى خواهم!) و هم اجازه ندهند که شاگردانشان وارد شوند.
يک عالم دين، بما هو عالمٌ دينى، قابليّت و استعداد ترجمه ندارد، مگر اين که برود و صلاحيّت ترجمه بيابد؛ يعنى اگر کسى الکافى را خوب مى فهمد، نبايد خودش را بالملازمه مترجم آن کتاب هم فرض کند. متأسّفانه بيش از نود درصد عالمان ما اينچنين فکر مى کنند. فهم وافى به قصد، از اصول الکافى پنجاه درصد راه است. من اين را ادعا مى کنم و حاضرم در جلسات مفصّل، اثبات کنم که حتّى پنجاه و يک درصد هم نيست؛ پنجاه درصد است.
اگر اين پنجاه درصد فهم وافى به مقصود نباشد، در ترجمه، خطا رخ مى دهد؛ امّا پنجاه درصد ديگر، اين است که زبان فارسى، نيازهاى اين نسل و ظرفيت هاى اين زبان را بدانيم. بسيارى از ما هنوز نمى دانيم که ما در زبان فارسى براى صيغه مبالغه عربى، ساختار داريم؛ يعنى بُن مضارع بعلاوه الف، يا فلان چيز ساختار است براى صفت مشبّهه. سميع را که بايد شنوا ترجمه کنيم، يک وقت مى گوييم شنونده، يک وقت مى گوييم شنوا، يک وقت چيز ديگرى مى گذاريم، در حالى که هر کدام از اينها در زبان فارسى تعريف دارد. مترجمى که مى خواهد به سراغ متون دينى برود، به اعتقاد من، بايد حتّى بيش از کسانى که با اقراض ديگر به ادبيات فارسى مؤانست و آشنايى دارند، آشنا شود و ظرفيت هاى واژگانى، تعبيرى، ساختارى، دستورى، و درآخر، معانى بيانى زبان فارسى را بشناسد. آن وقت، نه به آن افراط بيفتيم که مثل جناب آقاى بهبودى، هم قرآنمان و هم حديثمان بشود پر از تحريف و تصرّف و نه ازاين طرف، مثل خيلى از بزرگواران ديگر.
من اين مطلب را مى گويم، چون سال ها اصول الکافى را به جوان ها درس داده ام. خدا شاهد است! انگار آدم در بين دو لبه قيچى گرفتار است، وقتى مى خواهد يک ترجمه اى از اين روايات را به يک نوجوان بياموزد، بس که نازيبا، ناروان و ناسالم است! يعنى آن پنجاه درصدى که عرض کرديم، به فهم بر مى گردد. اميدوارم يک روزى برسد که آن قدر در ترجمه متون دينى، وسواس و دقت و شکيبايى به خرج بدهيم که وقتى مى خواهيم اين بحث ها را با هم مطرح کنيم، بگوييم: چه کنيم که نمره ترجمه متون دينى را از شانزده و هفده، به نوزده و بيست برسانيم، در حالى که امروز داريم بحث مى کنيم که نمره ترجمه متون دينى، از هفت و هشت، برسد به دوازده و سيزده!
خيلى ممنونم جناب آقاى ژرفا! چون از جناب آقاى حسن زاده نام برده شد، يادآور شوم که دو تا آقاى حسن زاده داريم که هر دو بر روى «اصول الکافى» کار کردند: يکى استاد علاّمه حسن زاده آملى هستند که در زمان مرحوم آقاى غفارى، اعراب گذارى «الکافى» را بر عهده داشتند و دستى در ترجمه نداشتند. فاضل ارجمند ديگرى هم هستند که آقاى صادق حسن زاده نام دارند و «اصول الکافى» را چند سال پيش، ترجمه کردند و چاپ شد. اين را عرض کردم تا مبادا بين اين دو نفر، اشتباهى صورت گيرد.
من موضوع جلسه را در سه محور عرض کرده بودم. پاره اى از يادآورى هاى جناب استاد حسينى، يادآورى هاى بسيار لازم و ارزشمندى هستند که حتماً مترجمان بايد به اينها توجّه کنند. دارالحديث هم إن شاء الله آن رسالتى را که بر عهده دارد، دنبال خواهد کرد. ضمناً يادآورى کنم که گرچه همه موارد مذکور، نفياً و اثباتاً قابل استفاده هستند، امّا دوستان تلاش کنند که محور بحث را به سمت همين نقد «اصول الکافى» و ارائه راهکار ترجمه آن ببريم. ادامه بحث را پى مى گيريم، با سخنان جناب استاد محمّد على سلطانى.
بسم الله الرحمن الرحيم. با تشکر از فاضِلَيْن محترم و اساتيد عزيز. مطالبى را که استاد ولى و جناب آقاى ژرفا فرمودند، بسيار مفيد و قابل استفاده بودند، مخصوصاً براى خود من. به خاطر اين که بحثمان جنبه تکرارى پيدا نکند، چند نکته ديگر اضافه بر مطالب مطرح شده، خدمتتان عرض مى کنم. به نظر مى رسد که در ترجمه متون دينى، بايد بين ترجمه قرآن و نهج البلاغه و صحيفه سجّاديه با ديگر متون دينى،(مخصوصاً متون روايى)، يک فرقى بگذاريم. شايد ترجمه قرآن و نهج البلاغه و صحيفه سجّاديه، از يک جهت هايى آسان تر و راحت تر از ترجمه روايت باشد.
من اين طورى فکر مى کنم؛ دليل آن هم اين است که قرآن و نهج البلاغه و صحيفه سجّاديه و امثال اينها، از يک سنخ بيانى برخوردار هستند و وقتى که به يک زبان ديگر منتقل مى شوند، چه زبان فارسى يا غير فارسى، آثار منفى شان از ترجمه نارسا ـ که بيشتر ناشى از انتقال هست، خيلى کمتر از جايى است که يک روايت، به زبان ديگرى ترجمه شود. علّتش را توضيح مى دهم. قرآن و نهج البلاغه و صحيفه سجّاديه و امثال آن، بحث شان روشن است؛ چون قرآن که قطعى الصدور است، در مورد صحيفه سجّاديه هم تا حدود زيادى صدورش محرز است، و متن هم به گونه اى به انسان نشان مى دهد که اين، سخن ائمّه است و بازتاب منفى ناشى از ترجمه، يا در آنها نيست و يا بسيار کم است؛ امّا رواياتْ اين گونه نيستند؛ به خاطر اين که روايات در علوم و دانش هاى ديگر، کاربرد دارند، مثلاً ما روايات فقهى داريم، روايات کلامى داريم، روايات عرفانى داريم و ....
به مرور، وقتى که اين روايات در يک دانش خاصّى بيشتر استفاده مى شود، کم کم رنگ آميزى اى از همان دانش برايش ايجاد مى شود. مثلاً در روايات فقهى، طورى مى شود که انسان، احساس مى کند که جز اين مفهوم فقهى، مفهوم ديگرى ندارد، در حالى که شخصى که در حوزه کارِ فقهى نباشد و از فقه اطّلاع چندانى نداشته باشد، اگر همين روايت را ترجمه کند، با آن ترجمه اى که با توجّه به رنگ فقهى يا رنگ کلامى اش انجام گرفته است، خيلى تفاوت پيدا مى کند و يک چيزِ ديگرى مى شود. استفاده شدن روايات در علوم و دانش هاى مختلف، به مرور، شکل خاصى به روايت مى دهند و اين شکل خاص براى مترجمان، مشکل ايجاد مى کند.
بحث ديگر، اين است که وقتى روايات، به زبان مقصد ترجمه مى شوند، يک فرهنگ آفرينى خاصّى دارند و توده هاى مردم به آن علاقه مند مى شوند و جذب مى شوند و تأثيرشان زياد است. دليلش هم شايد اين باشد که در روايات ما گاهى معجزاتِ زياد داريم. نقل چيزهايى که براى توده مردم جاذبه دارد، تأثيرشان هم دربين مردم، بيشتر است. نوع چيزهايى که جاذبه زيادى دارند، مثل کرامات و معجزات که گاهى خيلى از اينها واقعيت هم ندارندـ، فرهنگ آفرينى مى کنند.
در اين جا اشاره اى کنم به همين مطلبى که جناب استاد ولى مطرح کردند: داستان شير و امثال اينها ـ که در جريان شهادت امام حسين عليه السلام مطرح است. اگر شما به اين شبيه خوانى ها و تعزيه خوانى ها توجّه کنيد، در بسيارى از آنها همين مسئله وجود دارد. اين، يک روايتِ بى پايه اى بوده. حالا کسى اين را به زبان فارسى منتقل کرده و در جايى نوشته و بعد از آن الگو گرفته شده است. شما در بسيارى از تعزيه خوانى ها اين مسائل را مى بينيد، اين نوع چيزها فرهنگ مى سازند، در حالى که شما وقتى نهج البلاغه را ترجمه مى کنيد، از اين حرف ها در آن نيست. به همين دليل، فرهنگ غلط نمى سازد.
وقتى شما قرآن را ملاحظه مى کنيد، فرهنگ غلط نمى سازد؛ امّا بخشى از اين روايات، به گونه اى است که وقتى منتقل مى شوند، فرهنگ غلط مى سازند، و چون جاذبه دارند، اين فرهنگ غلط، به قدرى محکم و جا افتاده مى شود که گويى اصلاً قابل تصحيح نيست. بخشى از همين انحرافاتى را که در جريان حادثه کربلا و امثال اينها وجود دارد، ناشى از همين انتقال هاست. اگر اين انتقال ها نمى شد، در اين نوع مباحث، اين قدر مشکلات نداشتيم.
پس روشن است که ترجمه اين نوع روايات براى مترجمان، واقعاً دشوار است. عموماً هم مترجمان در اين جاها گير کرده اند. از يک طرف بخواهند نفى کنند، احساس مى کنند که بالأخره روايتى است که نقل شده و اگر اثبات کنند، باز مى بينند که چيز درستى نيست که اثبات کنند. اگر چنانچه فقط منتقل کنند، نه اثبات و نه نفى کنند، چون کسى که آن را مى خواند، نمى داند آيا مثلاً در آن تحريفى يا اشتباهى وجود داشته است، فکر مى کند که «قال رسول الله»، «قال الباقر»، اين متن، سخن امام باقر عليه السلام است. بنا بر اين آن را مى پذيرد و وقتى که پذيرفت، در واقع، مترجم به نوعى، يک فرهنگ غلطى را منتقل کرده است.
من خودم بعضى کتاب ها و متون روايى را که ترجمه کردم، مى ماندم که خدايا آيا اين را ترجمه کنم يا نکنم؟ اگر ترجمه نکنم، آن کسى که مى خواهد اين کتاب را چاپ کند، مى گويد کتابت ناقص است؛ ولى اگر چنين ترجمه بکنم، احساس مى کنم که اثرات منفى دارد. لذا انسان مى مانَد که چه کار بايد کرد. گاهى بعضى از مترجمان توضيحى زير متن يا در پاورقى مى آورند؛ ولى معمولاً عموم خواننده ها به اين حاشيه ها نمى پردازند و مطالعه نمى کنند.
بحث ديگرى که خيلى کم به آن توجّه شده، اين است که ما در روايات، زياد نقل به معنا داريم، که در ترجمه، به اين توجّه نمى شود؛ يعنى همه اينها که در الکافى وجود دارد، عين سخن معصوم است، حتّى همان رواياتى که سندِ محکم و قوى اى دارند و مى دانيم مثلاً، آن را زراره نقل کرده است؛ امّا آيا زراره، کلمه به کلمه سخن امام را نقل کرده است؟ يا نه، در جلسه اى بوده و امام سخنى فرموده است و ده نفر هم اين جا نشسته بودند، با توجّه به اين که امکانات نوشتارى در آن زمان هم واقعاً محدود بوده، بنا بر اين، اينها وقتى سخن را مى شنيدند، بعد، آن سخن را در قالب الفاظ خودشان براى ديگران نقل مى کردند؟ البته اين به آن معنا نيست که همه اين گونه بودند، نه! در بين محدّثان و راويان ما کسانى بودند که در جلسه مى نوشتند؛ امّا عدّه اى نيز بودند که در جلسه نمى نوشتند؛ مى شنيدند و بعد مى آمدند در جاى مناسب، قلم بر مى داشتند و آن چيزى که از کلام امام فهميده بودند، آن را منتقل مى کردند. در اين شرايط، افراد با توجّه به اين که حافظه هاى مختلفى داشتند، مى بينيد که يک روايت، به شکل هاى مختلف نقل شده است.
گاهى بخش هايى از آن محتوايى که امام عليه السلام فرموده است، فراموش شده و لذا خيلى جاها، شما مى بينيد که روايت با اين که سندش صحيح است، امّا مى بينيد که متنبه گونه اى است که بعضى جاها با بعضى جاهايش همخوانى ندارد. اين گونه هم نيست که بگوييم همه اين موارد در نوشتن نسخه اشتباه شده است. گاهى شخصى که نقل کرده، همه محتوايى را که از امام شنيده، در ذهنش نبوده که منتقل کند. بنا بر اين، يک جاهايى از روايت افتاده و شايد جاهايى هم به بيان خودش بوده است. توده مردمى که کتاب ها را مى خوانند، به اين مسائل توجّه نمى کنند و همه آنچه را که به يک زبان ديگر منتقل مى شود، به عنوان سخن پيامبر صلى الله عليه وآله و سخن ائمّه عليهم السلام و حجّت مى دانند. اين هم يکى از مشکلاتى است که مترجم دارد.
در خصوص الکافى، باز يک مشکل مضاعفى داريم و آن اين است که نگارش آن، در يک شرايطى بوده است که تشيّع، گرفتار يک آشفتگى سياسى بوده، امام عليه السلام غايب شده و تشيّع، يک مرکزيّت مستقلى ندارد که براساس آن، راهش روشن باشد. روايات زيادى به اين شکل بوده. يک بزرگوار، کمر همّت مى بندد تا اين روايات را با هم جمع کند و يک نظمى به آنها بدهد؛ امّا شرايط به گونه اى بوده است که پذيرش حجّت در بين مردم، نياز به پشتوانه قوى داشته است؛ چون وقتى مى گفتند امام عليه السلام غايب است و مدّتى هم از آن گذشته و هنوز هم خبرى نيست، خيلى ها به ترديد افتادند و اين ترديد، باعث شد که مسئله امامت در ذهن دانشمندان شيعه آن زمان، بسيار مهم جلوه کند و تلاش کنند که آن را اثبات کنند. لذا شما در همين الکافى مى بينيد که مرحوم کلينى در جاهاى ديگر، در گزينش روايات، دقّت بيشترى دارد؛ امّاخودش تصريح مى کند که وقتى به مقام اثبات حجّت مى رسد، يک مقدار، راحت تر و وسيع تر با آن برخورد مى کند. به نظر من، همين باعث شده است که يک روزنى باز شود که بعضى از روايات ساختگى را در آن پيدا کنيم. بسيارى از رواياتى که خيلى نمى توان بر آنها تکيه کرد، در بحث تحريف قرآن مطرح اند. اين هم يکى از مشکلات مترجمان است.
مطالبى مثل: «الکافىکافٍ لشيعتنا»؛ کافى، صحيح ترين کتاب شيعه است و امثال اينها، کتاب را صد در صد مقدّس کرده. بنا بر اين وقتى منتقل مى شود به يک جامعه، آن جامعه، حرفى را که در اين کتاب است، راحت مى پذيرد که به نظر من، اثر منفى گسترده اى دارد. مترجم بايد شرايط يک مترجم را داشته باشد: هم زبان مقصد را خوب بداند، و هم زبان مبدأ را و هم علومى را که به گونه اى به متنى که مى خواهد ترجمه کند، وابسته است، آگاهى داشته باشد.
غير از اينها، من فکر مى کنم که بايد در مورد ترجمه متون روايى، يک تصميم گيرى جمعى کنيم؛ يعنى ببينيم که آيا بايد واقعاً همه چيز را ترجمه بکنيم، يا گزينشى ترجمه کنيم، اگر بخواهيم گزينشى ترجمه کنيم، بر چه اساسى گزينش بکنيم. متأسفانه در جامعه ما تلقّى اين است که ترجمه، يکى از کارهاى بسيار ساده است و نوشتن، کارش مشکل تر از ترجمه است، در حالى که کاملاً عکس اين جريان است.
من چون در هر دو تا دست مختصرى دارم، خودم احساسم اين است که ترجمه، مشکل تر از نوشتن است؛ چون در نوشتن، طرف مقابل شما فقط خواننده است؛ يعنى مى خواهى مطلبى را به خواننده برسانى، بنا بر اين انديشه اى را از قبل در ذهن خود ترسيم کرده اى و مى دانى چه مى خواهى بگويى! همان را با زبان خوب، به طرف مقابلت مى رسانى؛ امّا در ترجمه، مترجم دو تا مشکل دارد: يک مشکل مخاطب است و يک مشکل، آن کسى است که صاحب اين انديشه است. در واقع شما اين جا خودِ صاحب انديشه نيستيد، ناقل اين انديشه هستيد. هم بايد امانتدارى کنيد و هم خوب منتقل کنيد، و هم جاهايى را که خودت مى دانى ممکن است يک سرى ايرادهايى وجود داشته باشد، آن ايرادها را هم به گونه اى بايد حل کنى و اين از همه مشکل تر است. بنا بر اين ما در ترجمه، برخلاف نوشتن، کارمان سخت تر است، و چون ساده مى انگاريم، اين همه ايراد در ترجمه هايمان وجود دارد.
از استاد سلطانى سپاس گزارم. دور دوم بحثمان را آغاز مى کنيم. بحثى را که جناب آقاى استاد ولى شروع کردند، بيشتر مشکلات خود «الکافى» بود و کمتر به مشکلات ترجمه آن پرداختند. تقاضا مى کنم بحث مشکلات ترجمه را ايشان ادامه بدهند و ديگر اساتيد به راه کار يک ترجمه معيار بپردازند.
بله، اوّل عرايض بنده، درباره مشکلات خود متن بود. در اين بخش، به مشکلات ترجمه ها مى پردازيم.
در ترجمه، علاوه بر اين که مترجم بايد با آن متنى که ترجمه مى کند، آشنا باشد و با دانستن قواعد ترجمه بايد حواسش را خيلى جمع کند و دقّت زيادى داشته باشد. جناب آقاى ژرفا فرمودند که به نظر شما، مترجمانى که اين اشتباهات را کردند، آيا اينها واقعاً نمى فهميدند؟ مطلب را درک نمى کردند؟ يا بى دقّتى بوده؟ بنده عرض کردم که درباره بعضى از مترجمان، واقعاً بى دقتى بوده و درباره بعضى ديگر ممکن است اصل فهم مطلب برايشان نارسا بوده، مثلاً مرحوم دکتر مصطفوى، مترجم اصول الکافى. ايشان از علماى مشهد بودند و علماى مشهد معمولاً به اديب بودن مشهورند. ادبيّات مشهدى ها مشهور و معروف است، لذا بعيد است که ايشان به قول حاج آقاى ژرفا، ناقص واوى را با ناقص يايى اشتباه بگيرند؛ امّا بى دقّتى، سبب اين اشتباهات فراوان شده است.
مترجم بايد هم از تجربيات گذشتگان استفاده کند و هم تجربيات خودش را به معرض ظهور برساند. بنا بر اين من در ترجمه اصول الکافى که خودم انجام مى دهم، يک بار با اطّلاعات شخصى اى که دارم، حديث را ترجمه مى کنم؛ يعنى بدون اينکه به شرحى مراجعه کنم. فقط و فقط گاهى از کتاب هاى لغت استفاده مى کنم. بعد که ترجمه ام پايان يافت، يک دوره مرآة العقول مرحوم مجلسى را دقيقاً مطالعه مى کنم. اگرشرح و توضيحى هست ـ البتّه با زبان خودم ـ مى آورم. بعد به شرح ملاّ صالح مازندرانى نگاه مى کنم، منتهى به پاورقى هاى مرحوم شعرانى، يعنى شرح ملاّ صالح، بعد از ديدن مرآة العقول، شايد خيلى لازم نباشد؛ امّا مرحوم شعرانى گاهى اشکالات بسيار اساسى اى به توضيحات ملاّ صالح دارد و گاهى هم بعضى از احاديث را خودش خيلى عالى توضيح داده که شارحان ديگر آن طور توضيح ندادند.
بعد به ترجمه آقاى مصطفوى مراجعه مى کنم؛ چون اين ترجمه، بعد از ترجمه مرحوم کمره اى است، لذا هر چه خوبى در آن بوده، تقريباً در اين هم هست. سپس ترجمه خودم را با اين ترجمه تطبيق مى دهم. البته در بسيارى از موارد، عين عبارتى که به ذهن ايشان رسيده، به ذهن من هم رسيده؛ امّا سعى کرده ام که عبارات خودم باشند، منتهى گاهى مطابق عبارت ايشان شده است.
متأسّفانه ترجمه مرحوم مصطفوى، به طور متوسّط در هر صفحه، شايد سه مورد ايراد داشته باشد. مثلاً گاهى در يک جايى به مرحوم مجلسى ايراد مى گيرد و مى فرمايد چون به نظر ما توضيح مرحوم مجلسى ايراد داشته، توضيح خودم را مى آورم، که مى بينيم توضيح خودشان غلط است و توضيح مرحوم مجلسى، درست است. من ايرادهاى اين ترجمه را چند بخش کردم: يکى اشتباهات ترجمه است؛ دوم، تفاوت متن و ترجمه، يعنى يک جايى، اعرابِ متنى يک جور است، امّا در ترجمه، يک طور ديگرى ترجمه شده است، مثل شرح مرحوم ابن ميثم از نهج البلاغه. ابن ميثم، يک شرح نهج البلاغه داشته، بعد اينها براى اين که شرح ابن ميثم را چاپ کنند، يک نهج البلاغه گذاشتند جلوى شرح ايشان، که اصلاً شرح با متن نمى خواند. درترجمه ايشان هم گاهى شرح با متن و ترجمه با متن نمى خواند.
اشکال ديگر، عدم ويرايش است. در مواردى هم ضمير مؤنّث، مذکر ترجمه شده و بالعکس، همچنين افتادگى هايى است که گاهى يک فراز از عبارت ترجمه نشده است. حالا من به عنوان نمونه، يکى دو تا از اين اشکالات را عرض مى کنم. مثلاً يکى از مواردى که متن با ترجمه فرق مى کند، صفحه ۶۶ حديث ۷: «اذا حدّثتم بحديثٍ فأسندوه؛ وقتى حديثى براى کسى نقل مى کنيد، سندش را ذکر کنيد». يعنى بگوييد چه کسى آن را گفته. ايشان ترجمه کردند: «چون حديثى به شما گويند، در مقام نقلْ آن را به گوينده اش نسبت دهيد»؛ يعنى ايشان «اذا حُدِّثْتُم بحديث» را ترجمه کردند.
مورد ديگر، صفحه ۸۱ است که درباره اصناف راويان حديث صحبت شده است. درباره منافقانى که احاديث را جعل مى کردند، مى گويد: ثمّ بقوا بعده؛ يعنى بعد از پيغمبر، اينها باقى بودند. فتقرَّبوا الى ائمة الضلال والدعاة الى النار بالزور و الکذب و البهتان؛ يعنى اينها با دروغ و بُهتان، به پيشوايان ضلالت نزديک شدند، که ايشان ترجمه کردند: و به رهبران گمراهى و کسانى که با باطل و دروغ و تهمت مردم را به دوزخ مى خوانند، يعنى اين «الى النار بالزور و الکذب» که متعلّق به تقربوا است، ايشان متعلّق به دعوا گرفته؛ يعنى يک دفعه، انتقال يک جار و مجرور را به متعلّقش بخواهد درست بگيرد يا نه، ببينيد چه قدر ترجمه ايراد پيدا کرده است. يا مورد ديگر مثلاً: «من عَبَدَ الله بالتوهُّم فقد کفر؛ کسى که خدا را به توهّم عبادت کند، کافر است» و « و من عَبَدَالاسمَ دون المعنى فقد کفر؛ اگر کسى اسم را به جاى معنا عبادت کند، کافر است». «دونَ» گاهى به معناى در برابر است، گاهى به معناى به غير است، گاهى به معناى به جاى است. معانى اش مختلف است. در اينجا «من عَبَدَ الاسم دون المعنى» يعنى کسى که اسم را بپرستد و نه مسمّا و نه معنا را. ايشان معنا کردند، کسى که تنها نام خدا را بدون صاحب نام بپرستد که اين مفهوم، مخالفش اين است که پس اگر نام خدا را با مسمّا پرستيد، اشکالى ندارد. اين، اشتباه بزرگى است که از دست ايشان در رفته است.
در جاى ديگر مى گويد: «فإن رأيتَ يا سيّدى تعلِّمنى من ذلک ما اقف عليه و لاعجوزه فالت متتولاً؛ سرور من! اگر شما صلاح مى دانيد که به من چيزى را ياد بدهيد که نسبت به او آگاه بشوم، بر من منّت گذاشتيد که اين چيز را به من ياد داديد» که ايشان ترجمه کردند: اگر صلاح بدانيد، به چاکر خود لطف کنيد و به من بياموزيد، آنچه را که بر آن بايستم و از آن تجاوز نکنم، انجام مى دهم. آن وقت، «فالت متتولاً» يعنى چه؟ يعنى بر سر من منّت گذاشتيد.
يک جا به مرحوم مجلسى اشکال مى گيرد که به نظر مى آيد اشتباه از جانب خود ايشان باشد. امام عليه السلام مى فرمايد: «انَّ الله عزَّ وجلَّ لا يقبض العلم بعد ما يهبطه؛ خداوند، بعد از اينکه علم را فرو فرستاد، ديگر آن را جمع نمى کند». «ولکن يموت العالم فيذهب بما يعلم؛ امّا عالم که مى ميرد، علمش هم با خودش مى ميرد». «فتليهم الجفات؛ آدم هاى غليظ و خشن و ستمگر بر اينها مسلّط مى شوند». «فَيضلّون و يُضِلّون؛ اينها هم خودشان گمراه اند و هم گمراه مى کنند» که ايشان نوشتند: ليکن عالم که مى رود علمش مى رود و جاى خود را به مردم خُشک و خشنى مى دهد که گمراه اند و گمراه کننده و چيزى که بطن و ريشه ندارد، خير ندارد. مجلسى رحمه الله، «تليهم» را از ماده ولايت گرفته، و چون به نظر درست نيامد، ما از ماده «وَلىَ» يا «يلى» گرفتيم.
من مى گويم، تليهم از همان ماده ولايت است؛ چون ضمير مفعولى اش جمع است: يموت العالم فيذهب بما يعلم، فتليهم الجفات، نه اين که: فتليهِ الجفات. ايشان مى گويد، عالم که مى ميرد، جفات مى آيند و جاى او را مى گيرد؛ يعنى تليهم معنا کرده. در حالى که مرحوم مجلسى که مى فرمايد: تليهم از ولايت است، درست مى گويد و مرحوم مصطفوى، بى دقتى کرده است.
از اين موارد فراوان است. عدم ويرايش هم که الى ماشاء الله زياد است. بسيارى از موارد، عن ابى جعفر ثانى است که ايشان ترجمه کرده امام باقر عليه السلام، عن ابا الحسن ثالث است که تصريح دارد؛ امّا ايشان مى گويد امام حسن عسکرى. در مقدّمه هم ايشان با عصبانيت، به ترجمه مرحوم کمره اى يک مقدار اشکال گرفتند، يا به مرحوم ملاّصدرا يا به شيخ مفيد، کمى تندى کرده اند. در حالى که خود ايشان از مرحوم کمره اى اشتباه بيشترى دارد. لذا ما بايد در کار، وسواس داشته باشيم. حاج آقاى ژرفا مطلبى را فرمودند درباره اين که متون را بايد همان طور که هست به مردم برسانيم. پس ما خيلى بايد حواسمان جمع باشد.
مرحوم آقاى غفارى مى فرمودند که ما به واسطه ترجمه مى خواهيم پيام اهلبيت عليهم السلام را به دنيا صادر کنيم. بنا بر اين، چيزى را بايد بگوييم که معقول باشد. اگرحرف غير معقولى هست، متن را دست نزنيم. ما حقّ تحريف نداريم، حق کم گذاشتن نداريم. بايد متن را بياوريم، امّا توضيح بدهيم. پس اگر مترجم، علاوه بر اين که علميّتش را داشته باشد، اهل قلم باشد، و روش ترجمه را بداند، بايد متعهّد هم باشد و دلش براى مکتب بسوزد، و آن جايى که مى بيند ضربه به مکتب مى خورد، جلوگيرى کند. مرحوم آقاى غفارى فرمودند: علاّمه طباطبايى ـ رضوان الله عليه ـ وقتى پاورقى هاى بحار الأنوار را مى نوشتند، بعضى ها به ايشان اشکال کردند و گفتند: شما اين اشکالاتى که به مرحوم مجلسى مى گيريد، اينها توهين به مرحوم مجلسى است. ايشان فرمودند: به نظر من، حفظ آبروى امام صادق عليه السلام بهتر از حفظ آبروى مجلسى است. اين جا مى گويد روح، جسمانى است، يک جا مى گويد، روحانى است و يک جا مى گويد، نورانى است. نعوذ بالله خودش نمى داند چه مى گويد! من بايد بگويم که مرحوم مجلسى با همه بزرگى اش اين جا را اشتباه کرده: «انّ الجواد قديکبو».
از آن طرف، آقاى بهبودى، هشتاد جلد بحار الأنوار را تصحيح کرده و پاورقى هاى فراوانى بر آن نوشته، در حالى که مطالبى است که اشکالات زيادى دارد. يک عدّه به ايشان اعتراض کردند که شما چرا پاورقى مى نويسى؟ ايشان هم آن جا امضا کرده: «المحتجّ بکتاب الله على الناصب، محمّد باقر بهبودى؛ کسى که با کتاب خدا بر ناصبى احتجاج مى کند». علماى نجف که به تو مى گويند اين پاورقى را درست بنويس و حديث را درست تفسير کن؛ چون اين تفسيرى که تو مى کنى، درست نيست، آيا اينها ناصبى هستند؟ متأسفانه اين افراط و تفريط وجود دارد. انسان بايد حواسش را جمع کند. خطّ متعادل هم که مى دانيد از مو باريک تر است و از شمشير تيزتر. آن شخص گفت که صراط از مو باريک تر است و از شمشير تيزتر، گفت: آقا بگو راه نيست، خيالمان را راحت کنيد!
جناب استاد خيلى ممنونم. خُب، بحث هاى نظرى ترجمه، هم کم گفته شده، و هم بسيار پُردامنه است و لازم است که درباره اش بيش از اينها بحث شود. مستحضريد که در کشور ما ساليان درازى است که امر ترجمه، انجام مى گيرد و در غير از مباحث ترجمه متون دينى، رشته دانشگاهى است و مصاحبه هاى زيادى از مترجمان درباره کيفيت ترجمه منتشر شده و کتاب هاى قابل توجّهى هم در زمينه ترجمه به چاپ رسيده است؛ امّا درباره ترجمه متون دينى، کمتر حرف زده شده، کمتر نوشته شده و کمتر بحث شده است. ما در آغاز راه هستيم و حتما بايد مباحث ترجمه را پى بگيريم تا اگر براى ما نتيجه ندهد، براى نسل بعدى، نتيجه اى داشته باشد. به نظر من، همه حرف ها در اين نکته نهفته است که جناب استاد فرمودند: بايد راه اعتدال را پيش گرفت. اين راه اعتدال مشخّصاتش چيست؟ بايد درباره آن بيش از آن چيزى که گفته شده، حرف زده شود، تا يک راه عملى پيدا کنيم؛ چرا که متندينى است، و هاله اى از قدسيت دور آن را فرا گرفته و دست زدن به آن، خيلى مشکل است. ازاين رو خيلى ها به خودشان اصلاً اجازه ندادند که وارد ترجمه متون دينى شوند و در اين که ترجمه، اصلاً مشروعيت دارد يا ندارد، حرف زده شده. بعضى ها آن را ممنوع و حرام مى دانند. اين نظر، باعث مى شود که مشکلات زيادى به وجود بيايد که حالا جاى بحث و گفتگويش نيست و اميدوارم در فرصت مناسب به تفصيل به آن بپردازيم. مجدداً از محضر استاد ژرفا در ادامه بحث مشکلات ترجمه هاى «الکافى»، استفاده مى کنيم.
حقيقتش اين است که مترجم بايد همه زحمت خودش را بکشد. قطعاً ترجمه ژرفا اگر منتشر شود، خيلى بيش از ترجمه آقاى کمره اى و ديگران بر او مى توان نقد زد و بايد زد؛ امّا مترجم بايد ميان خود و خدا حجّت داشته باشد که آيا اين، همه توانش بود، آيا همه وسعش را به کار گرفت يا نه؟ کار بى عيب که پيدا نخواهد شد. کار کم عيب هم شايد به سختى پيدا بشود؛ امّا همه نکته در اين جاست که بيشينه مترجمان متون دينى، توان خود را به کار نمى گيرند و اين خيلى بد است. من مى توانم مترجمانى را که به ترجمه آيات و روايات پرداخته اند و همه توان خود را به کار گرفته اند، با انگشت بشمارم، و فراوان مى توان شمرد کسانى را که ترجمه متن دينى را با سهل انگارى برگزار کردند. همه حرف ما اين است، و گرنه دست کم خودم مى دانم که اگر بنا بر انتقاد باشد، بيش از همه بر من مى توان عيب گرفت.
اکنون مى خواهم در چهار ـ پنج محور، عيوبى را که در ترجمه متون دينى و مورد بحثمان، در ترجمه اصول الکافى پيش آمده، به خودم يادآور بشوم و احيانا به ديگر عزيزان و سرورانى که تشريف دارند: عيب اوّل، کم زدن از ترجمه است. متأسّفانه بسيارى از مترجمانِ متون دينى، از ترجمه فرار مى کنند؛ يعنى به يک جايى مى رسند که ترجمه، بسيار سخت است. فکر مى کنند که اگر يک ساعت يا حتّى نيم ساعت بخواهند دنبال اين واژه بگردند، نمى ارزد. منظورم صَرف کردن معنوى است. آن شخص مى گويد: من بيست تا کارِ زمين مانده دارم. بعد نتيجه اش مى شود بعضى بى دقّتى هاى خيلى عجيب و غريب.
يک خاطره کوتاه بگويم. چون شما اهل پژوهش هستيد، مفيد و مهم است.خداوند توفيقى داد که چند روز پيش، حدود پنج ـ شش ساعت در محضر استاد شفيعى کدکنى بودم. خدايش حفظ کند! ايشان مى فرمود: من بعد از سال ها دقّت و پيگيرى و ممارست، فهميدم که اين تفسير قرآن منسوب به پير هرات، اصلاً مال اين پير هرات نيست و مهم تر از آن، اصلاً اين پير هرات، آن پير هرات نيست. شما ببينيد، حدود ده قرن، يک اشتباه با اين اهميّت بالا پيش آمده که ايشان با دقّت و زحمت بسيار، يک اشتباه را حل کردند. حالا آيا اين اختصاص به شفيعى کدکنى دارد؟ اين، مال هر آدمى است که بنشيند و در کار تحقيق زحمت بکشد. همچنين استاد بزرگوار تازه در گذشته که رهبر عزيز به حق، به او علاّمه فرمودند، جناب آقاى دکتر شهيدى عزيز ـ که تجسّم اخلاق و ادب بود ـ، خدايش بيامرزد! چه فرقى است بين اين دو فرد و چند نفر انگشت شمار مثل شهيدى و شفيعى، با ديگران؟ آن فرق، همين جاست که يک نفر بگويد من اصلاً کارى ندارم. اين يک واژه است، يک ترکيب است، يک اصطلاح است، يا يک صفحه است يا يک کتاب است. بروم به قدر اين، آنچه را که مى توانم و بلد هستم، زحمت بکشم. پس نخستين عيب اصلى مترجمان ما اين است که بعضى جاها فرار مى کنند.
من در کار ترجمه الغدير ـ که ان شاء الله خدا به من توفيق بدهد، تأدّبم را حفظ کنم ـ،گاهى مى بينم که يک پاراگراف يا دو سه سطر، از جانب مترجمان قبلى ترجمه نشده است. هميشه هم از اين گونه مشکل ها وجود دارد. آقاى مترجم! حالا دست کم، يک سه نقطهاى بگذار يا يک پاورقى اى بزن و بگو که اينجاى مطلب را نفهميدم. من دو ـ سه نمونه در اصول الکافى عرض مى کنم که البته نمونه هاى ساده اى است. روايت دارد که «شىء مثل الکبّه». ما وقتى يک خبر را مى خوانيم، چه بسا ممکن است که نود درصد واژه ها را بفهميم. حال که رسيديم به اين کبّه، مترجم بزرگوار جناب مرحوم کمره اى فرمودند: «چيزى چون کبّه». من فارسى زبان، انتظارم اين است که شما بفرماييد کبّه چيست!
نکته دوم، وارد کردن شرح و توضيح از ناحيه مترجم به ترجمه است که به نوعى، به سخنان جناب استاد سلطانى مربوط مى شود؛ ولى ببينيد، ما چه مبناى ايشان را بپذيريم و چه مبناى حقير را بپذيريم و چه مبانى ديگر را، فکر مى کنم همه ما روى يک مطلب، اشتراک نظر داشته باشيم و آن، اين است که حوزه ترجمه از حوزه شرح، جداست، حتّى اگر مترجمى مى خواهد توضيح و شرح بدهد، يا در پانوشت، يا مثل همين بزرگواران، مترجمان اصول الکافى، در پى نوشت؛ يعنى بايد در پى همان خبر باشد. داخل کردن شرح و تفسير و توضيح به خود ترجمه، با مبناى ترجمه منافات دارد. آن وقت همين داخل کردن هاست که سبب شده است کسانى مثل جناب بهبودى عزيز، به اين همه اشکال و ايراد بيفتند.
فرض کنيد که ايشان وقتى خواستند ترجمه کنند که مکيدن هسته خرما جايز نيست، آن جا در زمانى که کسى روزه دار است، اگر خيلى تشنگى به او فشار آورده، اشکالى ندارد که انگشترش را بمکد؛ امّا حضرت عليه السلام فرمودند: هسته خرما را نمکد. ايشان ترجمه فرمودند: مکيدن هسته خرما و امثال آن، روا نيست. بزرگوار! چرا «امثال آن» را از خودت در روايت مى گذارى؟ فهم شما اين است که امثال هسته خرما را نمى توان مکيد؛ ولى اين فهم و انتقال اين فهم، کارى وراى ترجمه است!
اشکال سوم، نديدن مجموعه روايات با هم است. يکى از ويژگى هاى مترجم خوب متون دينى، اين است که در حوزه و قلمروى کار خودش، «مجموعه اى» نگاه کند، بعد ترجمه کند. فى المثل، کلمه «حلم» در متون ما، در موارد بسيارى، به معناى علم، خرد و گاهى هم فهم است. اصلاً ربطى به بردبارى و شکيبايى ندارد. حال، اگر مترجم، مجموعه اى نگاه نکند، يعنى ربط و پيوند قسمت مورد نظر را با بقيه اجزا نبيند، گاهى دچار تناقضات عجيب و غريب مى شود. در روايت آمده که «کبر» اين است که غمص الحق و سفه الحق کنى. غمص با غين و صاد، اين سفه الحق چيست؟ حق را ناديده بگيرى؟ حق را نفهمى؟ حق را خار و تحقير بکنى و فرومايه بشمارى؟ يا اينکه حق را سفاهت بدانى؟
جناب کمره اى، در يک فاصله خيلى کوتاه (مثلاً دو سه پاراگراف) همين سفه الحق را چند گونه ترجمه فرمودند. به جهت اين که ايشان مجموعه اى نگاه نکرده و مطالعه نکرده است، ترجمه را با توجّه به مجموعه انجام نداده. دو تا روايت بالاتر، اين طورى ذوقش پسنديده و فرموده است که حق را سفاهت بدانيد، و يک مقدارى پايين تر، فرموده است که حق را سبُک بشماريد.
روايت آورده است ـ حالا اگر اصل اخبار درست باشد ـ، وقتى امام حسين عليه السلام به دنيا آمدند، مادر بزرگوارشان از تولّد ايشان ناخشنود بودند و کراهت داشتند. در روايت آمده است: «تکرهُ». خدا وکيلى، وقتى ما اين را بخواهيم ترجمه کنيم اگر مجموعه تعاليم را ببينيم، مجموعه اخبار و روايت را ببينيم، چه چيز از اين مى فهميم؟ مرحوم آقاى کمره اى ترجمه فرمودند که در دنيا ديده نشد که مادرى پسر زايد و بدش آيد.
سجع هم يکى از ويژگى هاى ترجمه اش است. يعنى حضرت فاطمه عليه االسلام پسر بزايد و بدش بيايد! آيا مى شود؟ از واژه تکره مى توان چنين برداشتى کرد؛ امّا آيا اين برداشت، برداشت مجموعه اى و منظومه اى است؟ آن قدرى که بنده حقير مى فهمم اين است که به دلش بد افتد، نگران شود؛ نه اين که بدش بيايد؛ بلکه به جهت اخبارى که پيامبر صلى الله عليه وآله راجع به شهادت ايشان فرموده بودند. اين، زمين تا آسمان فرق دارد!
روايت داريم که اگر کسى بر خويشاوند خودش خشم ورزيد، برود به او نزديک بشود و با او تماس برقرار کند. در روايت، توصيه شده که او را در آغوش بگيرد. ايشان ترجمه فرمودند: هر مردى بر خويشاوندى خشم کرد، به او نزديک شود و خود را به او بسابد؛ زيرا چون رَحِم ساييده شود، آرام گردد: «فاليمسّه فإنَّ الرحم اذا مسّت سکنت». حيف نيست روايت هايى به اين قشنگى و علو را اين طورى ترجمه کنيم و رد شويم و برويم. کسانى که خويشاوند هستند، اگر آنها را در آغوش بگيرى و با آنها تماس بگيرى، آرامش پيدا مى کنند. حالا اين مفهوم را در زيباترين واژه ها بريزيم.
نکته بعدى، اين است که مترجمان ما در يافتن تعابير درست و مناسب و به جا و استوار، ضعيف اند. چون جناب آقاى مرادى، صحبت از راه کارها کردند، من هم صحبت اوّلم را تأکيد و تکرار مى کنم، براى خدا! مترجمان متون دينى، دست کم آنهايى که از حالا پا به ميدان مى گذارند، با خودشان قرار بگذارند که اگر زبان فارسى شان استوار نيست، اصلاً قيد ترجمه را بزنند. به اين مثال دقّت کنيد: يک تبى در روايت از آن ياد شده به نام تب ربع. من ترجمه مرحوم آقاى کمره اى را خيلى دقت کردم. از معدود مترجمان اخبار هستند که براى اين که معادل پيدا کنند، زحمت کشيده اند. ايشان تب ربع را ترجمه کردند به «تب نوبه دو روز، نه يک روز». خدا شاهد است که آن قدر اين عبارت را دادم افراد زيادى بخوانند، تا ببينم آيا از رو مى توانند بخوانند؟
حمّ الرّبع، تبى بوده که در آن، فرد بيمار، يک روز تب مى کرده و دو روز بهبود مى يافته، بعد دوباره روز چهارم، تب برمى گشته. اينجا اگر مترجم توانايى ها و ظرفيت هاى زبانى و استعدادهاى کار ترجمه را ـ که اشاره شد ـ، با هم داشته باشد، مى تواند جايگزين بهترى پيدا کند. مثلاً پيشنهاد من اين است که به جاى اين عبارت، بگذاريم تب چهارک يا تب چارک. بعد مى توان توضيح داد که اين تب چارک، يک چنين تبى است. ولى اينکه شما بياييد معادل بگذاريد: تب دو روز نه يک روز، اين اصلاً چيزى را نمى رسانَد.
مورد بعدى، عبارت: «اتيت خراسانا و انا واقفٌ» است که ترجمه راحت و روانش در فارسى اين است که: من هنگامى که واقفى مذهب بودم، رفتم خراسان. معمولاً مترجمان ما ـ مخصوصاً جناب آقاى کمره اى ـ ترجمه مى کنند که من به خراسان آمدم و واقفى مذهب بودم. اينها گرته بردارى هايى است که بر اثر ندانستن ظرفيت هاى زبانى و استراکچر يا ساختار زبان، پيش مى آيد.
نکته آخر، اين که همان طورى که جناب استاد فرمودند، ما از يک اصل مهم در ترجمه متون دينى غافليم و آن، اصلِ ويرايش است. بسيارى از تأليفات و ترجمه هاى ديگر و حتّى کارهاى دم دستى را به ويراستار مى دهيم؛ ولى عجيب است که در ترجمه متون دينى، يا اصولاً کار به ويراستار سپرده نمى شود يا به کسى داده مى شود که چهار تا ويرگول از اين جيبش مى ريزد، دو تا نقطه از اينجا به آن جا مى گذارد و اين مى شود ويرايش.
ويراستار متون دينى بايد سخت در مقام تطبيق برآيد. فراوان ديده شده که روايت چيزى است و ترجمه، کاملاً چيز ديگرى است. اين را چه کسى بايد تشخيص دهد؟ ويراستار حرفه اى بسيار خبره در آن رشته که گاهى حتّى فضل علمى او بيش از مؤلّف است. چه اشکال دارد؟ اگر مى خواهيم افتخار کنيم که اين ترجمه الکافى از ماست و وقتى آن را در ويترين ادب و فرهنگ فارسى مى گذارند، همه بگويند: بَه بَه، بايد چندين مجموعه دست به دست هم بدهند، از جمله، ويراستار قوى. عيب ندارد ويراستارى که خودش مى تواند برود کار قوى بکند، بيايد بنشيند يک ترجمه اى را که مترجم موفّقى کار کرده، با نهايت فداکارى ويرايش کند. اين احياى ترجمه، نه تنها اجر معنوى اش کمتر نيست، شايد تا حدى، بيشتر هم باشد.
به هر حال ما بايد بپذيريم که بخشى از مترجمان ارزنده ما که دقّت هايشان خوب است و توانايى براى ترجمه دارند، در بخش ويرايش، دچار نارسايى هايى هستند، بويژه در انتخاب تعابير و واژگان. به اين عبارت دقّت کنيد: «العفيف المتعفّف». در اينجا ويراستاران ما خيلى نقش دارند؛ چون فرض اين است که ويراستار، آن ظرفيت هاى زبانى را بلد است، مى گويد: اين تعفّف، خويشتندارى است، عفّت هم خودنگاه دارى است؛ امّا خود عفيف نه! آن ذات و گوهر عفّت است. لذا مثلاً ترجمه مى کند: پاکدامنِ خويشتندار؛ اما قاعدتاً اگر اين طورى نگاه نشود، مثل جناب کمره اى ترجمه مى کنند: پارساى عفّت جو. چرا؟ چون مى بينند که عفّت در متعفّف هست، پس ناچار مى شوند بيايند از بحث زهد ـ که ربطى به عفّت ندارد ـ، يک وامى بگيرند و عفيف را پارسا بکنند و متعفّف را هم عفّت جو بکنند.
اين گزينش هاى دقيق واژگانى و معنايى و مقابل نهادن ها، کارى است که به نظر من، علاوه بر اين که بايد خود مترجم خيلى دقّت کند، ولى ويراستار هم مى تواند در بسيارى از اين موارد، کمک فراوانى بکند.
بار ديگر از جناب استاد حسينى سپاس گزارم که زحمت کشيدند و سخنان نغز و قابل استفاده اى را بيان فرمودند. اينک زمام سخن و نقد را به جناب آقاى سلطانى مى سپاريم. آقاى سلطانى بفرماييد.
در اين جلسه، در مورد ترجمه متون دينى و بخصوص اصول الکافى و اين که چه ايرادها و چه مشکلاتى دارد، صحبت هاى زيادى شد؛ امّا يک نکته را هم ما نبايد از آن غفلت کنيم و آن اين که ترجمه متون دينى در بين ما خيلى دير شروع شده است، يا به دليل اين که اصلاً ترجمه را يک کار درستى نمى دانستند، يا از نظر شرعى، در آن مشکل مى ديدند، يا دلايل ديگر. در مورد قرآن کريم هم، ترجمه ها به زبان فارسى، خيلى دير شروع شد؛ امّا به هر حال، کسانى که در آغاز، به اين کار اقدام کردند، اشتباهاتشان زياد است.
طبيعى است که آغازگران اين راه، اشتباهات زيادى داشته باشند؛ امّا آنهايى که بعدا مى آيند و راه برايشان تا حدودى هموار شده، طبيعى است که خيلى بهتر به ايرادها واقف هستند.
بنا بر اين، بحث هايى که اين جا انجام مى گيرد، شايد بتوان گفت که بخش عمده اش معلول همين تازه کار بودن اين جريان است و هر جا که يک مقدارى کار بيشترى انجام گرفته، استوارتر شده است. مثلاً در ترجمه قرآن، زمانى، تنها ترجمه مرحوم الهى قمشه اى را داشتيم؛ ولى امروز، ترجمه هايى را داريم که خيلى نسبت به آن ترجمه، استوارتر، قوى تر، روان تر و قابل دفاع تر است. در مورد نهج البلاغه هم تا حدودى همين طور است؛ امّا درباره ديگر متون دينى، بايد بگوييم که چون اولاً خيلى گسترده اند و ثانياً در خيلى جاها هم در آغاز کار هستيم، تازه داريم متوجّه اشکالات مى شويم و اين که چه جايى ايراد است و چه جايى ايراد نيست.
طبيعى است که کار آيندگان، به مراتب، بهتر از کار ما خواهد بود؛ ولى کار گذشتگان شايد از نظر ارزشى، خيلى مهم تر باشد. مثلاً مرحوم آقاى کمره اى، وقتى که اين ترجمه ها را شروع کردند، حتّى يک ترجمه خيلى مطرح هم در جامعه وجود نداشت و لذا آقاى کمره اى، خيلى کار عظيمى انجام دادند که در ترجمه هاى ديگران خيلى مؤثّر بوده است. طبيعى است که اشکالات زيادى هم داشته باشند. به نظر مى رسد که با يارى خداوند، به مرور، اين روند، رو به بهبود خواهد رفت.
خوشبختانه در مورد قرآن کريم، اخيراً روشى معمول شده است که مترجم، پس از ترجمه قرآن و پيش از نشر آن، معمولاً کار را به چند نفر مى دهد تا آنها اظهارنظر کنند و ممکن است که در اين بين، واژه ها و تعابير جديدى را به ايشان پيشنهاد کنند. مترجم، پس از جمع کردن اين پيشنهادها، کار خودش را دوباره ويرايش مى کند و يا به کسان ديگرى مى دهد تا ويرايش کنند. گاهى در يک ترجمه قرآن، دو يا سه ويرايش انجام گرفته تا اين که مى بينيم يک اثر تقريباً شسته رفته، و با توجّه به شرايط زمانى، به وجود آمده است.
ما بايست در مورد روايت هم چنين تجربه هايى را داشته باشيم، تا اينکه ترجمه هايمان موفّق باشند. چنانچه مترجمان متون دينى، کتابى را که ترجمه مى کنند. به دو نفر اديب، يا دو نفر که متون روايى را خوب مى فهمند، بدهند تا مطالعه کنند و ابهاماتش را روشن کنند، فکر مى کنم خيلى از کارها بهتر از گذشته باشد.
مسئله ديگر، نقد کتاب و ترجمه است که باز آن هم خيلى نوپاست. از همين مجلاّتى که بعد از انقلاب آمدند، کار شروع شد. پيش از اين، نقد کتاب، زياد مفهومى نداشت؛ ولى از زمانى که نقد کتاب شروع شد، خيلى از کتاب ها را مى بينيم که از گذشته بهتر شدند. ما اگر در مورد ترجمه هاى روايى هم اين نوع نقدها را روز به روز گسترده تر کنيم و از نقدها دفاع کنيم و صرفا به خاطر اين که کسى نقد مى نويسد، مورد بُغض قرار نگيرد، بلکه مورد تشويق قرار بگيرد، طبيعى است که به مرور، اينها تأثير خودش را خواهند گذاشت و خيلى از آن اشکالات گذشته، مرتفع خواهند شد.
نکته ديگرى که وجود دارد، اين است که ما در حوزه اصطلاحات دينى، يک فرهنگ نداريم؛ فرهنگ نامه اى مدوّن که مختص به حوزه روايى باشد. ما در مسئله سياسى، فرهنگ خاص سياسى داريم و در کلام، فرهنگ خاص کلامى در اين فرهنگ نامه ها، معادل سازى هايى انجام شده و در مقابل هر واژه، يک يا چند واژه معادل آمده است. بنا بر اين دست مترجم تا حدود زيادى در انتخاب واژه هاى اصطلاحات، باز است؛ امّا در ترجمه متون روايى، چنين فرهنگى را نداريم. اگر چنين کارى انجام بگيرد، خيلى مفيد خواهد بود و کمک شايانى به ما خواهد کرد.
مسئله ديگرى که براى مترجمان پيش مى آيد، اين است که واژه هايى داريم که در هر قرنى، شکل اصطلاحى پيدا مى کنند و ممکن است اين واژگان در يک قرن و دوره ديگر، از آن حالت اصطلاحى، خارج شده باشد. حال، شخصى که مى خواهد ترجمه کند، اگر نداند که آن اصطلاح، در آن زمان، به چه معناست، در نتيجه در زمان ما، تحت اللّفظى ترجمه مى کند، که نتيجه اش چيز ديگرى مى شود. اتّفاقاً مرحوم کمره اى، در ترجمه الکافى، همين اشتباه را انجام داده اند. يک جا راوى مى گويد که فلانى، و يک شخص زنده اى را معرفى مى کند که بردند نزد امام صادق عليه السلام. بعد عبدالملک، بحثى را شروع کرد. پس از آن، امام صادق عليه السلام دو تا سؤال کرد که او درماند! به او گفتند که چرا پاسخش را نمى دهى؟ راوى مى گويد: آن شخص «فَقَبَّح قولى». يک اصطلاحى در آن زمان بود که وقتى يعنى من در ماندم، و نمى توانم پاسخى بدهم، مى گويم: چه مى گويى، بى خود! يعنى اين، سؤال بى ربطى است. «فقبّح قولى»، چون اصطلاح آن روزى بوده و الآن در ادبيات امروز، زياد کاربرد ندارد، ترجمه لغوى کرده و متأسّفانه، يک چيز ديگرى از کار در آمده است.
به نظرم مى رسد که بايد متنى را آماده کنيم و در اختيار مترجمان قرار بدهيم که در آن، معناى اصطلاحاتى موجود در روايات در همان شرايط زمانى خاص خودشان، توضيح داده شوند. در روايات مى گويد: «فقلت للزنديق، اما تردّ عليه؟ فقال: فقبَّحَ قولى». مى گويد: به آن زنديق گفتم که گفتار را رد نمى کنى؟ مى گويد: سخن زشتى گفتم، گفته مرا زشت شمرد؛ يعنى مى خواهد بگويد که آن زنديق گفته که من حرف زشتى زدم، در حالى که مى خواهد بگويد، آن زنديق نمى گويد حرف من بد است؛ بلکه مى گويد: تويى که از من مى خواهى جواب بدهم، حرف درستى نمى زنى؛ چون نمى شود جواب داد و شبيه اين چيزها.
مثلاً در جاى ديگر مى گويد: «و اقل عنه». ضمير «هُ» را به خدا برگردانده و گفته است: کسى که مطلب را خوب از خدا بگيرد، در حالى که اين، يک اصطلاح است و خودش يک مفهوم جديد دارد که ربطى به اينکه از خدا مطلب را بگيرد، نيست. مترجمان ما، چون اصطلاحات آن دوره را نمى دانند و منبعى هم نيست که به آن مراجعه کنند، گاهى در آن مى مانند و از معادل يابى ناتوان اند.
در بحث ترجمه، به نظر مى رسد که ترجمه متون روايى، بدون شرط در پاورقى، اگر نگويم ممکن نيست، خيلى دشوار است؛ چون اگر چنين توضيحاتى نيايد، مفهوم روايت فهميده نمى شود. مرحوم آقاى فيض الاسلام در ترجمه نهج البلاغه و صحيفه سجّاديه، همين حالت را دارد. آدم وقتى دقت کند، در مى يابد که ايشان دو تا هنر دارد که اين هنر را بقيّه نداشتند. ايشان شرح ها را در داخلِ خود ترجمه قرار داده است؛ امّا به گونه اى که شما اگر آن شرح ها را برداريد و پاک کنيد، باز متن خوانده مى شود و اگر چنانچه با آن شرح ها هم بخوانيد، باز متن خوانده مى شود. اين هنر را همه ندارند! شرح ها را در پرانتز مى گذارند؛ يعنى شرح را هم با ترجمه و هم بدون آن مى توان خواند. به نظر مى رسد که ما بايد حتماً در ترجمه ها، شرح ها را هم در پاورقى و امثال آن ضميمه کنيم و گرنه، خيلى از جاها با مشکل برخورد مى کنيم.
مسئله ديگرى که بايد اشاره کنيم، ميزان تقدّسى است که در متون روايى داريم. آيا تقدّس رواياتى که مى دانيم در آنها نقل به معنا، روايات جعلى، تقطيع و يا خلط بين دو تا روايت، وجود دارد، در حدّ تقدّس قرآن است؟ اگر ما يک مقدار تقدّس آن را تحديد و مشخص کنيم، فکر مى کنم که وقتى به جامعه انتقال داده مى شود، جامعه بفهمد که اين در آن حد، تقدّس ندارد. بنا بر اين وقتى که ما ترجمه کرديم، آن را بدون تفکر و انديشه، قبول نمى کنند. متأسفانه ما به رواياتمان بسيار تقدّس داديم و با توجّه به اشکالاتى که وجود دارد، تا حدودى دست و پا گير شده است. بله اگر يقين داشته باشيم که اين روايت، متن و سخن امام عليه السلام است، سمعا و طاعتا مى پذيريم که اين، همان تقدّس بسيار بالا را دارد؛ ولى اثبات اين گونه بودنش، بسيار مشکل است.
پرسش و پاسخ
سؤال يک: پرسشى داشتم که به بخش اوّل صحبت هاى آقاى سلطانى بر مى گردد. فرموديد ترجمه قرآن و نهج البلاغه، موجب فرهنگ سازى غلط نمى شود؛ ولى در متون روايى غير از قرآن و نهج البلاغه مى شود. مثالش هم قصّه فضّه و شير بود که در تعزيه ها به فرهنگ تبديل شده است. مى خواهم عرض کنم که در قرآن و نهج البلاغه هم چنين چيزى هست. در قرآن، خيلى از اهالى ديانت، با توجّه به «فاضربوهنَّ» اين را تبديل به فرهنگ کردند. در نهج البلاغه با توجّه به عبارت: «انّ النساء نواقص العقول»، تحقير خانواده ها را فرهنگ کردند.
شايد تعبير من مشکل داشت. عرض من اين است که در روايات، اين زمينه، بسيار زيادتر از قرآن و نهج البلاغه است. البته مورد نهج البلاغه هم شبيه اين بحث را داريم که آيا اين کلام، از على ابن ابى طالب عليه السلام است يا نه؟ چون در گزارشى وجود دارد که اصلاً اين کلام، کلام على ابن ابى طالب عليه السلام هم نيست؛ بلکه اين کلامِ حجّاج بن يوسف ثقفى است. در واقع، قبل از مرحوم سيّد رضى، در گزارش هاى ديگر، يک چنين چيزى بوده است. فعلاً کارى به اين بحث ندارم. مى خواهم بگويم که در متون روايى، مانند قصّه اعجاز، و امثال اينها، چيزهاى عوام پسند، زياد وجود دارد. از طرف ديگر، دستورهاى اجرايى زياد است: اين کار را انجام بده و آن کار را انجام نده! اگر چنانچه موارد اشتباهى وجود داشته باشد، تأثيرش بيشتر از نهج البلاغه است که اگر چنانچه عمده اش منتقل شود، مشکل ايجاد نمى شود. قطعاً ائمّه ديگر هم همين طور برخورد کردند که موجب اشکال در جامعه اسلامى نشود؛ امّا روايات ما در گزارش، دستبرد خورده است. بنا بر اين، چيزهايى را به ائمّه عليهم السلام نسبت داده اند که ائمّه نگفته يا چيزهايى را از ائمّه نقل کردند که ائمّه به شکل ديگرى گفته اند و شخصى که خواسته نقل کند، خوب نفهميده است که اين مسئله در مورد نهج البلاغه، کمتر است.
آقاى استاد ولى: ببخشيد! من در توضيح فرمايشات جناب آقاى سلطانى عرض مى کنم که مطالبى که در نهج البلاغه و قرآن يا حتّى بعضى از روايات آمده، دوگونه است: يک وقت است که مطلبْ درست است، بد فهميده مى شود و يک وقت است که مطلب از اساس غلط است. آن مسئله فضّه و شير، از اساس، يک امر جعلى است؛ امّا اين که مثلاً زنهايتان را بزنيد، و زنان ناقص العقول هستند، اينها توجيه درست دارد؛ يعنى مطلبى است که امام فرموده، بد فهميده مى شود. مثلاً قرآن مى فرمايد: «ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ»۳. در اين کتاب، شکى نيست. پس چرا در آن شک مى کنند؟ مقصود اين است که شک پذير نيست؛ ولى درباره اش شک مى کنند؛ امّا بعضى از مطالب، واقعاً شک پذير است. پس فرقش در اين است.
سؤال دو: جناب استاد آقاى سلطانى! مراد از تحديد تقدّس حديث چيست؟ ظاهراً دو مطلب است: يکى اينکه ما تقدّس را محدود کنيم و يکى اين است که تقدّس سر جايش است؛ ولى مثلاً جعلى بودن و اصلى بودن روايت را مشخص کنيم، تا مردم بفهمند که اين جعلى است و تقدّس ندارد و اين اصلى است و تقدّس دارد.
منظورم از تحديد، تعيين حدود بود؛ يعنى هر آنچه را که در جامعه بگويند: قال الصادق و قال الباقر عليهما السلام، گو اين که مثلاً آقا امام صادق عليه السلام اين را فرموده است، همان تقدّسى را در جامعه ما پيدا کرده است که خودِ «قال الصادق» واقعى پيدا کرده است. بايد اين را مقدارى به جامعه توضيح بدهيم که اين گونه نيست که هر آنچه منسوب به ائمّه عليهم السلام است، مال ائمّه عليهم السلام است. نه! ما در روايات منسوب به ائمّه عليهم السلام، چيزهاى زيادى هم داريم که مال ائمّه عليهم السلام نبوده است. اين مسئله، اگر در جامعه ما فرهنگ سازى شود که در مورد روايات، چشم و گوش بسته نباشيم و هر آنچه را که منسوب شد، نگوييم که صد در صد درست است، مشکل ما حل مى شود. مثلاً روايت سلسلة الحمار را در نظر بگيريد. کدام عقل، اين را مى پذيرد؛ امّا چون اوّلش يک قال الامامى خورده، جامعه ما مى خواهند توجيه کنند. من در مورد شکل آن صحبت نکردم؛ گفتم اصلش لازم است. حالا چه شکلى، طبيعى است که پژوهشگران بايد اين کار را انجام بدهند.
از يکايک دوستانى که زحمت کشيدند و در اين نشست حضور پيدا کردند، همين طور اساتيد بزرگوار که دعوت ما را پذيرفتند و از محضرشان استفاده کرديم، بسيار سپاسگزارم و از خداوند بزرگ براى همگان، توفيق و مدد طلب مى کنم! و السلام عليکم و رحمة الله و برکاته.
*. اين نشست، توسط گروه ترجمه دارالحديث و دبيرخانه كنگره كلينى و با اجراى جناب آقاى محمّد مرادى، انجام شده است.
۱. سوره نحل، آیه ۹۲
۲. سوره جمعه، آیه ۸
۳. سوره بقره، آیه ۲