تاريخ : 1393/01/19
کد مطلب: 399
سخنرانی آیةالله جوادی آملی

سخنرانی آیةالله جوادی آملی

أعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنّا لنهتدی لولا أن هدانا الله، و صلّی الله علی جمیع الأنبیا و المرسلین، سیّما خاتمهم و افضلهم محمّد و اهل بیته الاطیبین الانجبین، سیّما بقیة الله فی العالمین، بهم نتولّی و من اعدائهم نتبرّی إلی الله

  مقدم شما بزرگواران، آیات، حجج، اساتید حوزه و دانشگاه، برادران و خواهران را در این همایش، گرامی می‌داریم. از ذات اقدس اله مسئلت می‌کنیم مساعی همۀ شما مشکور باشد، کسانی که سخنانی ایراد فرمودند، یا مقاله‌هایی ارائه فرمودند مشمول «نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ»[۱] باشند، بنیانگذاران این همایش، ریاست محترم این کنگره، مشمول تفقّد خاصّ ولی عصر ارواحنا فداه باشند و ذات اقدس اله توفیقی عطا کند که سخنان حقّی هم گفته شود.

  همۀ ما موظفیم که خود را بر یک ترازو عرضه کنیم و با آن میزان بسنجیم، منتهی این عرض‌ها و عرضه‌ها و توزین، گاهی علمی است و گاهی عینی. گاهی یک دانشمندی در رشتۀ خاص خود محصول فکری خویش را بر ترازو عرضه می‌کند؛ گاهی انسان برتر از آن می‌اندیشد که عین را یعنی هویت اصیل و اصلی خویش را با ترازو می‌سنجد. آنچه در جریان «عرض دین» عموماً و عرض دین عبدالعظیم حسنی سلام الله علیه خصوصاً آمده است، اینها یک سرپلی است برای عرض دیگری که وجود مبارک امام باقر سلام الله علیه به جابر دستور داد و آن دستور به همۀ ما رسید. یعنی ما در درجۀ اولی موظفیم این دانش‌ها و افکار و آرائمان را بر علوم قرآنی و عترت طاهرین علیهم السلام عرضه کنیم، بعد از این که معلوم شد، خوب فهمیدیم، خودمان را بر خود قرآن و عترت عرضه کنیم، نه خودمان بر علوم قرانی یا روایات اهل بیت عرضه کنیم. ما مادامی که فکر می‌کنیم، می‌فهمیم، مطلبی ارائه می‌کنیم، با علم کار داریم که گوشه‌ای از این عرض علمی در جریان عرض دین عبدالعظیم سلام الله علیه مطرح است، اما اینها طلیعۀ راه است نه پایان راه.

  در علم حدیث و فقه این روایت‌ها بر دین، عرض روایی می‌شود، در حکمت و کلام این درایت‌ها بر دین، عرض درایی می‌شود، اما همۀ اینها برای این است که معلوم بشود فهمیدیم یا نه، و این طلیعۀ راه است، آن که وجود مبارک امام باقر سلام الله علیه به جابر دستور داد، فوق مسئلۀ عرض روایت یا عرض درایت است. به وجود مبارک امام باقر این روایت منسوب است: فرمود جابر خود را بر قرآن عرضه بکن، نه برای این که بفهمی فقیه و محدّث نام‌آوری هستی یا نه، این بحثش گذشت؛ نه برای اینکه معلوم بشود حکیم یا متکلّم نام‌آوری هستی، این بحثش گذشت. ما اگر حکمت و کلام را در درایت می‌طلبیم، اگر سماع و روایت را در فقه و حدیث می‌طلبیم، همۀ اینها سرپل است برای این که معلوم بشود ما خلیفة الله هستیم یا نه؟، امین الله هستیم یا نه؟، ولی الله هستیم یا نه؟ ما را برای این عناصر سه گانه خلق کردند، در هویت ما نوشته است که انسان خلیفة الله است، انسان امین الله است، انسان ولی الله است، اگر انسان کرامتی دارد که دارد به استناد «لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ»[۲]، سند این کرامت او، خلافت اوست؛ چون «إنی جاعل فی الارض خلیفة»، اگر خلیفة الله است مکرم است و سند این خلافت هم «عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء»[۳] است که اگر از اسامی الهی ترفیع بسته است می‌شود خلیفة الله، وقتی خلیفة الله شد از کرامت ترفیع بسته است، وگرنه «إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ»[۴] یک طائفه، «فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ»[۵] یک طائفه، «كَمَثَلِ الْحِمَارِ»[۶] طائفۀ سوم، شیاطین الانس طائفۀ چهارم، این طوائف چهارگانه قلمرو او را جدا می‌کند. خب پس ما موظفیم بعد از این که فقیه و محدث شدیم و حکیم و متکلم شدیم، ببینیم خلیفة الله هستیم یا نه؟ در بخش «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»[۷]، انسان امین الله است، می‌خواهد بفهمد امین الله است یا نه؟ در بخش ولایت هم که ذات اقدس اله ولی اولیا خودش است، «أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ»[۸]، ببینیم «إِنَّ وَلِيِّيَ اللّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتَابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ»[۹] ما ولی الله هستیم یا نه؟ اگر در بحث‌های حوزوی و دانشگاهی بسنده کردیم، آن خطر ما را تهدید می‌کند که «وَمِنكُم مَّن يُتَوَفَّى وَمِنكُم مَّن يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلَا يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئًا»[۱۰] کم نبودند عالمانی که در دوران فرتوتی عوام شدند و عوامانه مرده‌اند و گفتند من آنچه خوانده‌ام همه از یاد من برفت، این خطر همۀ ما را تهدید می‌کند که عوامانه بمیریم چون سرمایۀ حوزه و دانشگاه، سرمایۀ ابد نیست، آن خلافة الله است که ابدی است، چون مستخلف عنه‌اش ابدی است، آن امین الله بودنش ابدی است چون مستامن‌اش ابدی است، آن ولایت الهی ابدی است چون آن مولی و مولی علیه ابدی است، اگر این چنین است ما موظفیم آن چنان باشیم.

  وجود مبارک امام باقر سلام الله علیه می‌فرمود: جابر خودت را بر قران عرضه کن، این مطلب اول، مطلب دوم این است که ما چگونه خود را بر قران عرضه کنیم، این که مطلب علمی نیست، اینجا دگر از علم به عین آمد و از گوش به آغوش است، اینجا سخن از حوزه و دانشگاه نیست، اینجا سخن از فقیه و حکیم نیست، اینجا سخن از: «وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّكَ عَسَى أَن يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَّحْمُودًا»[۱۱] است، ما باید ببینیم در هویت اصلی ما سرجامان هستیم یا نیستیم، این یک راهی دارد بالاخره، راهش این است که به ما فرمودند قران صدر و ساقه‌اش با هم هماهنگ است، هیچ آیه‌ای با آیۀ دیگر ناهماهنگ نیست، «لَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُواْ فِيهِ اخْتِلاَفًا كَثِيرًا»[۱۲]، اول تا آخر قران، آخر تا اول قران و اگر گفته شد، ینطق بعضه ببعض، یصدق بعضه ببعض؛ برای اینکه همه از یک جا سخن می‌گویند. اگر در هویت اصیل و اصلی ما، در تمام مدت زندگی، فراز و نشیب ما، گاهی یمین، گاهی یسار، گاهی چپ، گاهی راست، گاهی بالا، گاهی پائین نرفتیم، یکسان گفته‌ایم «وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ»[۱۳]، همۀ شئون ما الهی بود، می‌فهمیم قرآن در جان ما جا گرفته، این همان است که فرمودند: «کأنّما ادرجت النبوّة بین جنبیه و لیس بنبیّ». فرمود: اگر کسی اهل قرآن بود، به قرآن عمل کرد، اهل عترت بود، به دستور عترت عمل کرد، گویا دین در هویت او راه پیدا کرده است. پیغمبر نیست، امام نیست ولی تابع اینهاست. چنین انسانی در درون او گاهی به سود کسی، گاهی به زیان کسی، بیندیشد یا حرف بزند یا بنگارد، نیست. این مطلب دوم.

  مطلب سوم این است که: آیا یک همچین افرادی در عالم هستند یا نه که الگوی ما بشوند؟! فرمودند بله همیشه افرادی در عالم هستند و این اهل بیت علیهم السلام است. وجود مبارک حضرت امیر سلام الله علیه، وقتی اهل بیت را معرفی می‌کند، گذشته از مقامات علمی «هُم عیش العلم و موت الجهل، أنزلوهم بأحسن منازل القرآن، و ردّوهم ورود الهیم العطاش» و مانند آن، فرمود: «و عقلوا الدین عقل وعایة و رعایة لا عقل سماع و درایة»؛ یعنی لا عقل سماع و درایة فقط، اینها تقابل نیست. فرمود: اینچنین نیست که حالا اینها مفسّر باشند، مرویٌ عنه باشند، فقیه باشند و به همین عقل، سماع و درایة اکتفا کنند. اینها معارف قرآن را جا دادند. اگر وجود مبارک حضرت امیر فرموده بود: «إنّ هذه القلوب اوعی و خیرها أوعاها»، اینها وعاء هستند، اینها ظرف اند، اینها ظرف آن علم اند. آن علم که ظرف نمی‌طلبد، مفاهیم این حقیقت است و ظرف خاصّ خودش را می‌طلبد. فرمود: اینها «عقلوا الدین عقل وعایة و رعایة لا عقل سماع و درایة»، دراء هم هست، سماع هم هست؛ اما اینها جا دادند جان خودشان را. جا دادند جان خودشان را یعنی چه؟ یعنی کاری که قرآن می‌کند، اینها هم می‌کنند. باز یعنی چه؟ یعنی اگر «لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا»[۱۴]، اینها هم کسانی هستند که «بکم یمسک، بکم ینزّل الغیث، بکم فتح الله، بکم یختم»، می‌شوند این، خب اگر «لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ»، او می‌ترکد، این نه برای آن است که خود قرآن، این الفاظش، آدم را متلاشی می‌کند، این به برکت آن انسان کامل است، به برکت باطن این قرآن است که بر کوه آن قدر فشار می‌آورد که تحمّل ندارد. اگر کسی که «عقلوا الدین عقل وعایة و رعایة» شد، این هم می‌شود «بکم ینزّل الغیث»، هم می‌شود «بکم فتح الله».

  این «بکم یمسک السما» خیلی هست، یعنی اگر وجود مبارک ولی عصر که امروز بالأخره خلیفةالله اوست، امین الله اوست، ولیّ الله اوست، دیگران شاگرد او هستند، این اگر بخواهد، مسئله «بکم یمسک السما» مشکل جدّی پیدا می‌کند. مرحوم کاشفُ الغطا یک فقیه عادی نیست. صاحب جواهر می‌گوید من به حدّت فکری او فقیه ندیدم، به اندازۀ تیزفهمی کاشف الغطاء من فقیه ندیدم. او (کاشف الغطاء) می‌گوید: قران از امام بالاتر نیست، اگر ثقل اکبر و اصغر است در قلمرو طبیعت و ناسوت است. وگرنه، اگر قرآن بالاتر از انسان کامل باشد، یعنی در قرآن حقایقی باشد که انسان کامل به او دسترسی نداشته باشد که «افترقا». [در حالی که] حضرت فرمود: «لن یفترقا»؛ یعنی تا آنجا که قرآن هست، انسان کامل هم هست. این به استناد این حدیث، به استناد آن هم که «اوّل ما خَلَق الله»، نور جد تو است، «اوّل ما خَلَق الله» نور نبیّ ماست. بالاخره قرآن یا اوّل الصادر است یا ثانی صادر؟ اگر اوّل صادر است که همتای اوست، اگر ثانی صادر است که بعد از اوست. این چنین نیست که حالا قرآن یک درجه‌ای داشته باشد که انسان کامل نداشته باشد که. اولین نوری که صادر شده کلام الله نبود که، اوّلین نوری که بود، کلمة الله بود، آن هم در این کلمة الله .... شده. خب بنابر این «بکم یُمسِک السما» خیلی بار دارد. آن «لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا» کار قرآن را می‌رساند، این هم کار ولایت را می‌رساند. وجود مبارک امام باقر سلام الله علیه به جابر می‌گوید خودت را بر این عرضه بکن ببین سر جایت هستی یا نیستی؟ اگر دو جور حرف زدی، یک جوری عمل کردی، یک جوری حرف زدی، یک جوری [دیگر] فکر کردی، معلوم می‌شود خلیفة الله نیستی دیگر؛ چون اگر کسی خلیفة الله باشد «لَوَجَدُواْ فِيهِ اخْتِلاَفًا كَثِيرًا». اگر کسی امین الله باشد، «لَوَجَدُواْ فِيهِ اخْتِلاَفًا كَثِيرًا»؛ اگر کسی ولیّ الله باشد «لَوَجَدُواْ فِيهِ اخْتِلاَفًا كَثِيرًا». البته هر کدام از ما یک قلمرو خاصّی داریم. در همین محدوده‌ای که هستیم، دو گانه نیستیم، یک جور حرف بزنیم، یک جور عمل بکنیم، این طور نیست.

  مطلب چهارم این است که: نه تنها اینها «عقلوا الدین عقل وعایة و رعایة لا عقل سماع و درایة» اند، بلکه در تمام مظاهر، اینها قرآن را دارند پیاده می‌کنند، اینها وجود عینی قرآنند که از علم به عین آمد و از گوش به آغوش. ما حالا اهل گوشیم و او اهل آغوش است. این که جناب صدرالدین و امثال صدرالدین می‌گویند: «از علم به عین آمد و از گوش به آغوش»؛ یعنی ببین، برو بیرون ببین با قرآن هستی یا نه!؟ این راه دارد؛ برای این که ما که تنها اهل اندیشه که نیستیم که، اهل مفهوم که نیستیم که، اهل علم حصولی که نیستیم که. این هویت ما مجّرد است، این هویت ما منفوخ است به آن «نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي»[۱۵]. او هماره نافخ است، او که زمان ندارد که. اینکه می‌گویند: «کان الله و لم یکن معه شیئاً فالآن کما کان»، یعنی انموذج یادت نرود، این «کان» منسلخ از زمان است، مثل «کان الله قدیرا»، «کان الله علیما»، این طور است. نه این که همه جا جور دیگر است، اینجا فقط «الآن کما کان». یعنی «کان»، «أیّ» نیست که ادیب بگوید: این کان أیّ است؛ که حکیم می‌گوید، این «کان» اسم است، فعل نیست که از زمان خبر بدهد. گاهی شما می‌روید از ادیب سوال می‌کنید می‌گویید: «کان زید قائماً»، [می گوید:] این کان کار حرف را می‌کند، فعل است و اسم می‌گیرد و خبر می‌دهد، ولی وقتی از حکیم سوال می‌کنید، می‌گوید: این فعل نیست، این رابط است، این کان، کان ناقص است، رابط است، در هلیت مرکبه است. از شافعی نپرسیدم سوال این مسائل، این بخواهید ببینید اسم است یا حرف است ببینید برهان چه می‌گوید، نبینید «مغنی» چه می‌گوید. بله از مغنی سوال بکنید، [می گوید:] کان فعل است، امّا اگر از برهان سوال بکنید، می‌گوید: این حرف است، رابط بین موضوع و محمول است، رابط بین مبتدا و خبر است! این حرف کجا و آن فعل کجا؟! خب بنا بر این اگر چنان چه گفته شد اینها عقل سما دارند و شما خودتان را نه عقل وعاء و رعایة دارند نه تنها عقل سما و درایة، خودتان را عرضه کنید برای اینکه ما غیر از این علوم حصولی و مفاهیم یک هویت اصلی داریم، این هویت اصلی ما، این خویشتن ما که امر ذهنی نیست، این عینی است، این همان فطرت ماست، این همان «فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا»[۱۶]ی ماست و مانند آن، ما از آن راه به الله مان باید مرتبط بشویم، ببینیم، خودمان را با این ترازو ارزیابی کنیم. این که گفتند «زنوا قبل أن توزنوا، حاسبوا أنفسکم قبل أن تحاسبوا»؛ قبل از این که شما را وزن کنند، شما خودتان را وزن کنید، نه قبل از اینکه اعمالتان را، قبل از اینکه شما را وزن کنند، خودتان را وزن کنید، معلوم می‌شود ما با آن میزان ارتباط داریم. [در] آن میزان، دیگر از علم حصولی سخن به میان نمی‌آید، ماییم و مشهودات درونی ما و راه دل ما که قلب مؤمن عرش خداست و مانند آن.

  مطلب بعدی آن است که این نفخی که فرمود و «نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي»، یعنی یک بار نفخ کرده و تمام شد، یا حدوثاً و بقائاً این تابع آن نافخ است؟! این قرآنی هم که فرمود شما «تمسّک به ثقلین» کنید، به ثقل اکبر، به ثقل اصغر، این قرآن ثقل اکبر است، حبل الله است، «أحد طرفیه بید الله سبحانه و تعالی» است. این قرآن را خدا نازل کرده است، یعنی خدا انداخت، یا خدا آویخت؟ این قرآن را نازل کرد، یعنی چی؟ یعنی آن جوری که باران را نازل کرد، قرآن را نازل کرد؟ معاذالله، که قران فقط این جاست. اگر اینجاست که تا «فدنی فتدلّی» نمی‌تواند برود که، این را آویخت، نه انداخت؛ و دلیل این که فرمود «أحد طرفیه بید الله سبحانه و تعالی». اگر حبل است، این حبل یعنی چی؟ کدام حبل می‌تواند انسان را از ته چاه در بیاورد؟! این طناب‌های لوله شدۀ بافته شدۀ طناب فروشی‌ها، مشکل خودشان را حل نمی‌کنند، تا کسی به اینها بچسبد. طناب انداخته کسی را نجات نمی‌دهد، طنابِ آویخته است که مشکل‌گشا است. فرمود این طناب را بگیر، «اقرا و ارق»، یک طرفش به دست من است، عهدوا طرفیه بیده سبحانه و تعالی و طرف الاخر بایدیکم اقرا و رق، خب اگر این، طنابِ انداخته است، نه آویخته، وقتی حق داری دربارۀ قرآن سخن بگویی که خلیفةالله باشی، چرا؟ فرمود این قرآن که مثل شرایع صاحب شرایع نیست که صاحب جواهر بگوید قال أقول. شرحِ هر متن، خواه شرح مزجی باشد، خواه شرح قال أقول، ـ یک وقت است که شرح، قال اقول است، نظیر متن تجرید که علامه شرح کرده، می‌گوید: قال المحقق الطوسی و أقول؛ یا شرح مزجی است که صاحب جواهر شرایع را شرح کرده، این دیگر یا شهیدین یکی حرف دیگری را شرح کرده، معنایش این است که شهید اوّل، حرفش این است، من حرفم این است. معنایش این است که محقق حرفش این است من حرفم این است، امّا مفسّر چی می‌گوید؟ مفسّر می‌گوید: قال الله و أقول. خب تو چه حقّ داری بگویی قال الله و أقول، مگر این که بشوی خلیفۀ او، وقتی خلیفۀ او شدی، حرف او را می‌زنی نه حرف خودت را! آن وقت مُجاز هستی تفسیر کنی! این که شرایع نیست که کسی شرح کند که، این که تجرید نیست که کسی شرح بکند که، و همۀ ما موظفیم قرآن را تفسیر کنیم، چرا؟ برای اینکه به ما گفتند خودتان را بر قرآن عرضه کنید! خب ما اگر ندانیم قرآن چی می‌گوید، چی را بر چی عرضه کنیم؟ ما باید میزان را بسنجیم، یک؛ وزن را بفهمیم، دو. تا خودمان که موزونیم، کالاییم، در یک کفّه بگذاریم، آن وزن را در کفّۀ دیگر، با این شاهین بسنجیم. خب پس همۀ ما موظفیم که خلیفة الله باشیم، اگر خلیفةالله بودیم دیگر قال الله و قال الله در می‌آید، نه قال الله و أقول. هر دو حرف اوست.

  خب انسان چقدر باید مواظب باشد که از خود چیزی نگوید، این باید دائماً مواظب باشد دیگر، این خاندان اینچنین اند، یعنی دائماً مواظبند که هیچ نگویند از خود، چرا ما وقتی به وجود مبارک ولیّ عصر رسیدیم، به تک تک حالات او سلام می‌کنیم، این برای تبرّک است؟ می‌گویی آن وقتی که پا می‌شوی سلام بر تو! آن وقتی که می‌نشینی سلام بر تو! آن وقتی که نماز می‌خوانی سلام بر تو! آن وقتی که حرف می‌زنی سلام بر تو! و «السلام علیک فی آناء لیلک و اطراف نهارک»؛ برای این که تو خودت را ساختی، تو اگر بگویی «إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ حَنِيفًا مسلماً»، «إِنَّ صَلاَتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لله رب العالمین» درست گفتی، ما وقتی به تو می‌رسیم، می‌بینیم جمیع شئون تو، خلافت الهی را نشان می‌دهد، ما به تک تک حالات تو سلام می‌فرستیم. یک وقت آدم تبرّک می‌کند، بله، وقتی حرم رفتی در و دیوار را هم می‌بوسی! ما هم همین طوریم، این تبرّک است. یک وقتی تحقّق است، نه تبرک. این را محققان ما هم می‌گویند. ما به تک تک حالات این ذوات مقدس سلام می‌فرستیم؛ چون از تک تک حالات اینها، خلافت الهی است؛ از این دست، جز کار خدایی ساخته نمی‌شود؛ از آن زبان، جز [کار خدایی ساخته نمی شود]. این حدیث «قُرب نوافل» همین است دیگر، «کنت سمعه، کنت بصره، کنت یده، کنت رِجله»، همه می‌دانیم، این حدیث قرب نوافل را مرحوم مجلسی رضوان الله تعالی علیه دارد. هم به طریق «صحیح» نقل شده، هم به طریق «حَسَن» نقل شده و هم به طریق «موثق» نقل شده. هم علمای شیعه نقل کردند و هم علمای سنی نقل کردند. ما راهمان این است، از این دنبال افتادیم، باختیم. بله ممکن است در بحث‌های روایت و درایت، یک کسی حکیم بشود، فقیه بشود، محدّث بشود، اینها بالاخره اعتباری بهش نیست، اینها همه علم حصولی است با یک «حصبه» ممکن است همۀ اینها از بین برود، اما آن حضور از بین نمی‌رود، آن واقعیت از بین نمی‌رود. وجود مبارک امام باقر سلام الله علیه به جابر فرمود خودت را بر قرآن عرضه بکن، ببین سر جای خودت هستی یا نیستی! خب اینها هم نمونه‌های .... اند، یعنی عقل وعایه دارند، عقل درایه دارند، عقل سما دارند، عقل روایه دارند و ما به تک تک حالات اینها هم سلام می‌فرستیم، آنگاه خودمان را هم به اینها عرضه می‌کنیم.

  مطلب دیگر آن است که این ـ البته چندین بار گفته شد ـ ، اختصاص به وجود مبارک حضرت امیر سلام الله ندارد. همۀ این ذوات مقدس، این چهارده ذات مقدس، این طورند، این گفته شد: «علیّ مع الحق و الحقّ مع علی»، به قرینۀ «ادر الحقّ معه حیث ما دار»، این نشان می‌دهد که ضمیر به آن حقّ برمی‌گردد، نه به علی سلام الله علیه. «الحقّ مع علی یدور» آن حق «مع علی حیث ما دار»، ولی نه تنها برای این که دربارۀ عمّار هم گفته شد، بلکه برای این که وجود مبارک پیغمبر علیه و علی آله آلاف التحیّة و الثنا عرض کرد: «اللهم ادر الحق معه حیث ما دار علی» نه ادر العلی مع الحقّ حیث ما، خب این کدام حقّ است؟ این همان حقّی است که اصطلاحاً می‌گویند: «حق مخلوقٌ به». باز کدام حق است؟ در قرآن دو تا حق داریم، یک حقّی که مقابل ندارد، مقابلش عدم است، ـ تقابل حق و باطل، تقابل عدم و ملکه است، یعنی نفی هر دو به اثبات ثالث، ممکن است، اما وقتی در دو جای قرآن فرمود: «ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّ مَا يَدْعُونَ مِن دُونِهِ الْبَاطِلُ»[۱۷] نه یعنی شانیت حق دارد ولی ندارد تا بشود عدم ملکه، این باطل یعنی عدم، لذا فرمود: «إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْمَاء سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم مَّا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ»[۱۸]. آن حقّی که در سورۀ لقمان و حج آمده که بر خدا اطلاق می‌‌شود، می‌گوییم خدا حق است، آن حق ازلی مقابل ندارد، مقابل او عدم است. با توضیح کوتاهی که در بیان نورانی حضرت عبد العظیم حسنی رضوان الله علیه و سلام الله علیه ارائه می‌شود، معلوم می‌شود که آن حق مقابل ندارد، و مقابلش عدم است و بینشان نفی و اثبات است و تناقض است و فاصله هم نیست.

  آن هم از بیان وجود مبارک امام صادق سلام الله علیه روشن می‌شود، پس یک حق این است، «ذلک بان الله هو الحق»، این حق مقابل ندارد و مقابل او عدم است. غیر ذات اقدس اله، عدم محض است نه باطل، اگر گفتیم باطل است، این باطل هم با باطلی که عدم ملکه درست می‌کند فرق دارد. باطل به معنای عدم، یک حق مخلوقٌ به است که می‌گویند سراسر عالم با حق خلق شده است، یعنی ملات عالم حق است، مصالحش حق است، معماری و مهندسی‌اش حق است، کارگری و کارگزاری‌اش حق است، سیمان و گچ و سنگش حق است، میل گردش حق است. ما غیر از حق چیزی به کار نبردیم، «مَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ»[۱۹]. این که می‌بینید اگر کسی دو قدم باطل رفته، بالا می‌آورد، برای این [است] که این جا جای باطل نیست! چرا هر از چند وقتی تشت کسی از بام می‌افتد رسوا می‌شود؟! برای این که این نظام، نظامی نیست که باطل بپذیرد، این نظام مثل ظرف خالی نیست که هر مظروفی به آن دادی جا بگیرد. چرا، اگر بچه را غذای سالم دادی فربه می‌شود، یک مختصر سم به او دادی بالا می‌آورد؛ برای این که دستگاه گوارشش بر اساس طب صحیح ساخته شده، این را بالا می‌آورد. این نظام، سماواتش، ارضش، همه‌اش جز حق چیزی در او به کار نرفته، وقتی حق مخلوقٌ به شد، می‌شود ممکن، وقتی ممکن شد، دیگر نمی‌تواند صادر اوّل باشد؛ برای این که صادر اوّل انسان کامل است، «و اوّل ما خلق الله نور نبیّنا»، و وجود مبارک حضرت امیر هم که نَفس اوست، این می‌شود اوّل ما صَدَر، هر چه در جهان است، ملات است، وسیلۀ ساختمانی آسمان و زمین است، این تابع آن صادر اوّل است. لذا فرمود این حق، این حق، چه در سورۀ انفال چه در جای دیگر فرمود: «الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ»[۲۰] با آن «ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ»[۲۱] خیلی فرق می‌کند. آن در آسمان است، این در زمین است. فرمود حق از خداست، یعنی صادر از خداست، یا ظاهر از خداست، فعل خداست، آن حقی که «ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ»، آن مقابل ندارد یک، مع هم ندارد که چیزی با او باشد چون نامتنهاهی است .....، این حق فعل خداست، فعل خدا ممکن است دیگر «الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ» نه مع ربّک. وقتی از خداست، علی من ربک، کدام صادر اوّلند، علی صادر اوّل است. علی یعنی اهل بیت، یعنی بفرمایید وجود مبارک حضرت ولی عصر، فرق نمی‌کند؛ چون یک نورند دیگر، این وجود مبارک بشود صادر اوّل. اگر کاشف الغطا می‌گوید قرآن بالاتر است، این را در کاشف الغطا می‌گوید، قرآن بالاتر از امام نیست سرّش این است، اگر در این حدیث نورانی آمده است که «ادر الحق معه حیث ما دار» یعنی این حق مخلوقٌ به، یعنی این حقی که «الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ»، نه آن حقی که «ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ»؛ این حق من الله است، انسان کامل من الله است، هر دو من الله اند. یکی جلو یکی دنبال، یکی اصل یکی فرع، این می‌شود حق ممثّل، به ما گفتند که خودتان را با این بسنجید، ما هم که شما را نفخ کردیم این طور نیست که دمیدیم و رها کردیم، شما هماره منفوخ ما هستید، این طناب هم آویختۀ ماست، نه انداختۀ ما، خب این [را] بگیر و بیا بالا، خودت را با این بسنج و بیرون از این محدوده هم چیزی نیست.

  حالا برسیم بیان نورانی حضرت عبد العظیم حسنی سلام الله علیه را، این وجود مبارک حضرت امیر دارد که وقتی اسلام آمده، وجود مبارک پیغمبر علیه و علی آله آلاف التحیة و الثنا ظهور کرده، مکتب‌های مخالف و متعددی در جهان بودند «و اهل الارض یومئذ» دارای اهواء منتشر و طرائق متشتّت بودند. «بین مشبه لله و مشیر الی غیره او ملحد فی اسمه فهداهم الله سبحانه و تعالی بمکانه من الضلاله و کذا و کذا»، این در خطبۀ اول نهج البلاغه است، فرمود هم مشبّهه داشتند، مجسّمه داشتند، ملحد داشتند، مشیر داشتند، این آرای مختلف بودند، و ذات اقدس اله به وسیلۀ وحی الهی اینها را هدایت کرده، فهمیدند، بالأخره خیلی از اینها به راه آمدند، بعضی‌ها هم فهمیدند و بی‌راهه رفتند. حضرت عبد العظیم عرض می‌کند به این که من که می‌خواهم دینم را عرضه کنم، اولاً معتقدم ذات اقدس اله تبارک و تعالی واحد «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ»[۲۲]. این «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» از محکم‌ترین محکمات آیات قران کریم است که هر گونه متشابهی در کتاب و سنت فرض بشود با این محکم قابل حل است، «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ»، بعد فرمود خارجٌ عن الحدّین، حد الابطال و التشبیه، این ابطال یعنی چی؟ تشبیه معنایش معلوم است، همانطوری که «قرآن یفسّر بعضه بعضاً»، حدیث هم به شرح ایضاً، حدیث هم یُفسّر بعضه بعضاً. مرحوم صدوق رضوان الله تعالی علیه که این را در توحید نقل می‌کند، در باب سی و ششم، باب رد ثنویه، حدیثی را از هشام بن حکم نقل می‌کند، غالب این احادیث از هشام بن حکم و هشام بن سالم اند که اینها متخصصین رشتۀ کلام و حکمت بودند، آن بخش‌های فقهی را بزرگانِ دیگر نقل می‌کردند، این بخش‌های حکمت و کلام را این بزرگان نقل می‌کردند. هشام بن حکم می‌گوید آن زندیق آمده خدمت وجود مبارک امام صادق سلام الله علیه دربارۀ ثنویّت و اینها سخن می‌گفت. وجود مبارک امام صادق سلام الله علیه مطالبی را فرمود، فرمود به این که ابطال نیست، تشبیه نیست، ابطال نیست یعنی نفی نیست، نمی‌شود ملحدانه جهان‌بین بود، که بگفت این «مَا هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا»[۲۳]. این چنین نیست، حسابی دارد، کتابی دارد، این «وَمَا يُهْلِكُنَا إِلَّا الدَّهْرُ»[۲۴] نیست. نخیر یحیی هست، ممیت هست، رازق هست، خالق است و هو الله سبحانه و تعالی، این معنای ابطال، ابطال نه یعنی ابطال عقل از معرفت، نه یعنی تعطیل عقل که به شناخت‌شناسی برگردد. ابطال در این بخش ناظر به نفی است به شهادت روایت امام صادق سلام الله علیه در باب ۳۶ توحید صدوق، تشبیه هم که معلوم است.

  آن که در «روایت عرض» لازم است این است که معلوم بشود ابطال چیست؟ تشبیه چیست؟ یک، اینها نقیضین نیستند، منفصله‌ای که از اینها تشکیل می‌شود منفصلۀ مانعة الجمع است نه منفصلۀ حقیقیه؛ دو، وقتی معلوم شد اینها نقیض هم نبودند، ارتفاع هر دو ممکن است که نه ابطال باشد، نه تشبیه؛ سه، یک چیز چهارمی هست که «ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ»؛ چهار، اما آیا این از قبیل «الامر بین الامرین» است که لا جبر و لا تفویض، بل امر بین الامرین، از این قبیل است کما زعم؟ یعنی ذات اقدس اله، بین ابطال و تشبیه است یا فراتر از ابطال و تشبیه است؟ دو جور این دو طرف نفی می‌شود، یک وقت است می‌گوییم الف نه، با نه، بین الف و با، این می‌شود الامر بین الامرین، یک وقت می‌گوییم الف نه، با نه، بالاتر از این دو، این می‌شود، وجود مبارک امام صادق فرمود اینجور خیال نکن که خدا بین الابطال و التشبیه است، در این دو مدار است؛ چون نامتناهی که مرز برنمی‌دارد. شما شمالاً به ابطال تحدید کردی، جنوباً به تشبیه حد کردی، یا شرقاً به ابطال تحدید کردی، غرباً به تشبیه تحدید کردی، [در این صورت] او را بین الحدین قرار دادی! بین الحدین نیست! این از لطایف فهم این سیّد بزرگوار است. عرض دین یک وقت است یک کسی می‌رود پیش امام جماعت محلش، عرض دین او همان است که قرائتش را بخواند. یک وقتی بالاتر، بالاتر، بالاتر، یک وقت است نه، انسان بعد از چندین سال درس خواندن، تازه می‌فهمد چرا این سیّد گفته خارج عن الحدین، نه بین الحدین، فرمود است این مثل امر بین الامرین نیست، امر بین الامرین مربوط به انسان است، اختیار است، نفی جبر است، نفی تفویض است، این امر نامتناهی نیست که، بین این دو دیوار است؛ یعنی شرقاً جبر، غرباً تفویض، این لا شرقیه و لا غربیه، این بله قابل فهم است، اما چرا قابل فهم است چون محدود است. اختیار انسان، منزلت انسان بین الجبر و التفویض است، لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین، اما ذات اقدس اله، لا ابطال و لا تشبیه، بل امر فوق الامرین. این سید بزرگوار، گفت بله گاهی آدم به این روایت می‌رسد حالا گاهی ممکن است حمل بر عوامی باشد، این را می‌بوسد، از بس لطیف است این حرف، خارج عن الحدین، نه بین الحدین، چرا خارج از حدین است برای اینکه نامتناهی که شرق و غرب ندارد، شمال و جنوب ندارد! شما دو تا سیم خاردار و مدار بسته، یکی ابطال یکی تشبیه، خدا را بین گذاشتی، اگر بین داشته باشی که می‌شود محدود، او چون لا حد له، هم در این روایات مرحوم صدوق هست، هم در غرر روایات نهج البلاغه است که «منفیٌ عن الحد»، حد از او محدود است. اگر کسی او را به وصف زاید بر موصوف وصف کند، «فقد قرنه، عده، جهله» سرانجام «فقد حدّه، و من حدّه فقد عدّه» آن در مسائل ریاضی می‌افتد، می‌شود واحدی که ثانی دارد. این واحدی نیست که ثانی داشته باشد، این ثالث ثلاثه نیست، این رابع اربعه نیست! این رابع ثلاثه است، نه ثالث ثلاثه؛ یعنی هر سه نفر که نشستند، او چهارمیِ سه نفر است، نه چهارمی چهار نفر. یک نفری است به نام خدا که اگر با سه نفر بنشیند آنها سه نفرند، هر چه شما بشماری چهارتا در نمی‌آید؛ برای این که چی را می‌خواهی بشماری، آن که معدود نیست، معروض عدد نیست، فرمود «لقد کفر الذین قالوا ان الله ثالث ثلاثه» اما «و ما یکون من نجوی ... الا هو رابعهم» این هم از آن جمله‌هایی است که واقعاً آدم می‌بوسدش، او رابع ثلاثه است، نه رابع اربعه! آن که می‌گوید ثالث ثلاثه، می‌شود کفر. آن می‌‌شود رابعِ ثلاثه، می‌شود ایمان محض و توحید ناب، به هیچ وجه تحت حساب در نمی‌آید! چی را می‌خواهی بشماری؟ آن عد و عاد و معدود همه زیر قلمرو آن حقیقت نامتناهی است. به آدم فرصت شمارش نمی‌دهند که، خب لذا وجود مبارک عبدالعظیم سلام الله علیه می‌گوید: «خارج عن الحدّین» او امام نیست، ولی دارد تقریر می‌کند، گذشته از این که تقریر امام حجت است، تثبیت امام حجت است، فرمود تو دارای یک دین مرتضی هستی! و حالا به پایانش می‌رسیم.


  خب، وجود مبارک امام هادی سلام الله علیه ـ امام دهم ـ فرمود: که بله این خارج عن الحدین است، ابطال یعنی نفی، بین نفی و تشبیه که تناقض نیست، شیء یا نیست یا هست، اگر هست یا کمثله شیء است یا لیس کمثله شیء، خدا لیس کمثله شیء است، اگر لیس کمثله شیء باشد پس در بین دو تا شیء قرار نمی‌گیرد، همۀ اینها زیرمجموعۀ آن خواهند بود، خارج عن الحدین، هشام بن حکم می‌گوید آن شخص زندیق وقتی از وجود مبارک امام صادق سلام الله علیه سوال کرد دلیل توحید چیست؟ وجود مبارک حضرت، براهینی اقامه کرد، گفت: بالأخره خدا هست یا نه؟ فرمود: بله هست، [گفت:] اثبتته؟ فرمود: بله اثبتته، عرض کرد: فقد حدّتته، اگر خدا هست، پس محدود است دیگر. فرمود: لا، هر موجودی که محدود نیست، من آن نفی را باطل کردم، چون نفی را باطل کردم، لیس بین النفی و الاثبات منزلة، به برهان تناقض تمسک می‌کند، فرمود چون رفع نقیضین محال است، یک، و عدم منتفی شد، دو، پس وجود می‌ماند، فرمود فقد اثبتته لا انی حدّتته، محدود نکردم، این تکیه زدن به آن اصل عدم تناقض است. این هم از همان غرر روایات ماست که مرحوم صدوق رضوان الله تعالی علیه در این کتاب قیم توحیدش نقل کرده‌اند، فرمود لیس بین النفی و الاثبات منزلة، آخر ارتفاع نقیضین محال است دیگر، نفی که نیست، من برهان اقامه کردم خدا هست، خب وقتی نفی محال شد، وجود حق است دیگر، موجودیت که با محدودیت همراه نیست، این نامتناهی است، چون نفی محال شد، پس وجود حق است؛ زیرا لیس بین النفی و الاثبات منزلة. این می‌شود عقل درایة، یعنی تکیه کردن به عقل در تبیین حقایق دینی. همین ابن سکّین که سخن از او به میان آمده، وقتی از امام رضا سلام الله علیه سوال می‌کند که امروز مکتب‌ها زیاد است، داعیه‌ها هم زیاد است، دعوت‌ها هم زیاد است، ما از کجا بفهمیم حق با کیست؟ کدام دعوت حق است؟ کدام ادعا حق است؟ ما حجة الله علی الخلق الیوم؟ قال ـ علیه الصلوة و علیه السلام ـ : العقل، قال هذا والله هو الجواب. و چون در تقریر معصوم قرار گرفت و وجود مبارک امام رضا امضا کرد، می‌‌شود حجّت. خب، اگر دعوت‌ها زیاد است، اگر داعیه‌ها زیاد است، اگر مکتب‌ها زیاد است، اگر آن روز وجود مبارک حضرت امیر فرمود «و اهل الارض یومئذٍ ملل متفرقة و اهواءٌ منتشرة، و طرائقٌ متَشَتتةٌ بین مشبهٍ لله بخلقِه او ملحد فی اسمه او مشیر الی غیره»[۲۵]، بالأخره یک برهان عقلی لازم است دیگر، این برهان عقلی باعث می‌شود که انسان، عقل «وعایه» و «رعایه» داشته باشد. خود عقل می‌گوید ما با جهان ارتباط داریم، یک؛ بسیار از چیزها را نمی‌فهیم، دو؛ یک عده باید باشند که همه چیز را بدانند و آن انسان‌های معصومند، سه؛ و هیچ چاره‌ای نیست مگر این که ما به آنها مراجعه کنیم، این چهار. مهمترین و بهترین و متقن‌ترین براهین نبوّت را حکما اقامه کردند دیگر، و قسمت مهمش هم همین روایاتی است که وجود مبارک امام رضا فرمود، امام صادق فرمود در باب، در همین جا هم هشام می‌گوید که دلیل نبوت را هم در همین قسمت ذکر کرده.

  بخش بعدی عرضم این است که این حضرت عبد العظیم یک آدم ملّایی بود. خوب گوش بدهید! ملایی این جور معلوم می‌شود. ولایت را در همین قسمت، ایشان دو بار نقل کرده؛ یعنی هم در اُصول دین نقل کرده، هم در فروع دین نقل کرده. در اُصول دین، صبغۀ کلامی ولایت را نقل کرده، در فروع دین، صبغۀ فقهی‌اش را نقل کرده. مسئلۀ توحید و نبوت و اینها را یکبار ذکر کرده، این حدیث عرض دین را لابد چندبار مطالعه فرمودید، یک بار نقل کرده، اما ولایت را دو بار نقل کرده. بعد از این که مسئلۀ توحید را ذکر کرده، مسئلۀ نبوت را ذکر کرده، اینها را ذکر کرده، مسئلۀ ولایت ائمه را ذکر کرده، و من به امامت این ذوات مقدس ایمان دارم تا به امام دهم. بعد، وجود مبارک حضرت فرمود: نخیر باید به وجود مبارک امام یازدهم و وجود مبارک امام دوازدهم هم معتقد باشی! که این یک بشارتی است که در پایان عرضم اگر فرصت بود عرض می‌کنم. بعد حالا دارد فروع دینش را عرضه می‌کند، این جا باز صحبت از ولایت است. این تکرار برای چیست؟ عرض می‌کند که دربارۀ فروع دین، بعد الولایة، نماز است و روزه است و حج است و زکات. خب، مگر ولایت در فروع دین است؟ به عقیدۀ ما عموم، جزو اُصول است دیگر، آنها می‌گویند مردمی است! اگر سقیفه هم درست کرد، می‌شود ولیّ. ما می‌گوییم غدیر می‌طلبد، با سقیفه کاری ساخته نیست، راه حلش این است! آنها که مشخص است، که آنها امر کلامی است؛ توحید، امر اعتقادی است، نبوت اینچنین است، وحی اینچنین است، اینها مسائل کلامی است، اما ولایت دو صبغه و دو چهره دارد، دو تا مسئله است که مرز جدایی ما از سایر متفکران اسلامی است، آن این است که آیا ذات اقدس اله بعد از رسول گرامی علیه و علی آله آلاف التحیة و الثنا، کسی را نصب کرده است یا نه؟ این مسئله کلامی است چرا؟ برای این که موضوع مسئله، فعل الله است. مسئله‌ای که موضوعش فعل خدا باشد، مسئلۀ کلامی است، طرفینش مسئلۀ کلامی است. هم آنهایی که فتوا می‌دهند به نفی، می‌گویند نصب نکرد، دربارۀ مسئلۀ کلامی فتوا به نفی داده‌اند، هم ما که فتوا به اثبات می‌دهیم، در مسئلۀ کلامی فتوا به اثبات دادیم. گفتیم او گفته است که به مردم بگو: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه»، این می‌شود مسئلۀ کلامی.

  مسئلۀ دوم مسئلۀ فقهی است، این حدیث معروف زراره و سایر زراره که «بُنی الاسلام علی خَمس»[۲۶]، از ولایت شروع می‌کند، بعد نماز و روزه را شروع می‌کند و بعد حضرت می‌فرماید که «و لم یناد بشیءٍ کما نودی بالوَلایه»، این به تولّی برمی‌گردد، وظیفۀ ما چیست؟ این مسئله یک مسئلۀ فقهی است. وظیفۀ ما در عصر غیبت چیست؟ تولّی اولیای الهی است! این می‌شود مسئله‌ای که موضوعش فعلِ مکلّف است، در ردیف نماز و روزه است؛ چون نماز فعل مکلف است، مسئلۀ فقهی است؛ چون روزه فعل مکلّف است، مسئلۀ فقهی است؛ چون تولّی فعل مکلف است، مسئلۀ فقهی است. این است که تولّی و تبرّی را در فروع فقهی ما ذکر می‌کنند، سرّش این است. پس جعل ولایت یک مسئله‌ای است که موضوعش فعل الله است، می‌شود مسئلۀ کلامی. وجود مبارک حضرت عبدالعظیم حسنی سلام الله علیه آن را در بحث نبوت و اینها ذکر کرده، وظیفۀ ما که همانطوری که نماز خواندن است، روزه گرفتن است، زکات دادن است، مکه رفتن است، پذیرش اهل بیت است. این مسئلۀ فقهی است دیگر، مسئله‌ای است که موضوع مسئله، فعل مکلّف است. وجود مبارک این سیّد بزرگوار، هم صبغۀ کلامی‌اش را حفظ کرده، هم صبغۀ فقهی‌اش را حفظ کرده، فرمودند که من این چنین نیستم که بگویم این ولایت در ردیف نماز است! خب، اگر ولایت در ردیف نماز بود، خیلی‌ها می‌‌گفتند قبول است حرف او، امر واجب است دیگر بالاخره، این که می‌شود فقهی محض. من باورم این است، این در ردیف نبوت است، ذات اقدس اله، پیغمبر معین می‌کند، ذات اقدس اله علی و اولاد علی را جانشین او معین می‌کند، این کار خداست. عصمت شرط است، عصمت هم غیر او کس دیگری نمی‌داند. و آن چه که در پایان این بخش این حدیث، وجود مبارک امام دهم به او می‌فرماید: این دینی که تو داری مرتضی است! یعنی مشفوعٌ له که هستی، حالا حق شفاعت داری یا نه، مطلب دیگری است، «لَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَى»[۲۷]. تو که مرتضی المذهب هستی، این دین تو مرتضی است، مرتضی بودن یعنی مورد پسند خدا بودن، خدا چه دینی را می‌پسندد؟ برابر اوایل سورۀ مبارک مائده، دینی را می‌پسندد که در آن ولایت باشد، «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينًا»[۲۸]، این دینِ خداپسند این است. از این حدیث نورانی معلوم می‌شود که اگر کسی واقفی بود، دین خداپسند ندارد؛ زیدی بود دین خداپسند ندارد، چرا؟ گرچه به ولایت حضرت امیر، به ولایت امام مجتبی، به ولایت سید الشهداء، همۀ اینها معتقد است، و اگر یازده امامی بود، متأسفانه واقفی درآمد، باز دینش مرتضی نیست، چرا؟ برای این که وجود مبارک امام دهم به عبد العظیم حسنی فرمود اینجا نایست، بعد از من دو تا ذات مقدس هم هستند، آنها را هم باید قبول داشته باشی! حالا که دوازده امامی شدی، دینت مرتضی خداست. پس معلوم می‌شود آن که در سورۀ مبارکۀ مائده فرمود: «رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينًا»؛ یعنی قرآن با این دوازده امام، نه قرآنِ قرآن با علی و سه چهار تا امام، که بشوی زیدی! که بشوی واقفی! که بشوی اسماعیلی! اگر ده امامی هم آدم را مرتضی المذهب می‌کرد، وجود مبارک امام دهم به این سیّد بزرگوار نمی‌فرمود آن دو تا را هم اضافه کن، فرمود نخیر بگو آن دو تا هم هستند، حالا ندیدی نبین، این که مسئلۀ فقهی نیست که تو بخواهی اطاعت کنی! نظر کلامی است. این که نگفت آقا من هنوز نیستم که تابع حضرت باشم که، فرمود عقیده که داری که، این مربوط به معرفت توست، عقیدۀ توست، عقیده کاری به عمل ندارد، بله اگر زنده بودی، حضرت دستور داد عمل می‌کنی، زنده هم نبودی هیچی، اما عقیده را که باید داشته باشی که، معلوم می‌شود سایر فِرَق مرتضی المذهب نیستند، و اگر مرتضی المذهب نبودند، مشفوعٌ له شدنشان مشکل است؛ چون «لَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَى». این مهم است چون این در مقام تحدید است، مفهوم دارد بالأخره، اگر لقب خاص بود در مقام تحدید نبود، مفهوم نداشت، اما فرمود این مرتضی المذهب است، بنابراین از اینجا معلوم می‌شود که اعتقاد به وجود مبارک ولی عصر ارواحنا له الفدا هم متمّم آن مسئلۀ ولایت است.

  من احساس می‌کنم خسته شدم. حرف مانده است حالا، اگر بزرگوار دیگری بخواهد فرمایش بفرماید که ما استفاده می‌کنیم، اگر نه، من چند جمله دعا بکنم. خیلی من عذر می‌خواهم که شما را خسته کردم. من مجدداً مقدم شما اساتید، علمای بزرگوار، آیات، حجج، برادران و خواهران دانشگاهی، حوزوی، آنهایی که در دارالحدیث تلاش و کوشش می‌کنند، در دانشکده‌های علوم قرآن تلاش و کوشش می‌کنند، در حوزۀ علمیه تلاش و کوشش می‌کنند، مخصوصاً از ریاست محترم کنگره و همایش، برادران بزرگوار، مسئولان کمیته‌های علمی و دست‌اندرکاران برگزاری این همایش وزین، حق شناسی و قدردانی می‌کنیم. از ذات اقدس الهی مسئلت می‌کنیم، سعی همۀ شما را ذات اقدس اله مشکور بدارد، که «فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْيُهُم مَّشْكُورًا»[۲۹] ، پاداش دنیا و آخرت شما را ولایت مداریتان قرار بدهد انشاالله.

  پروردگارا تو را به اسمای حُسنا‌یت قسم، تو را به قرآن و عترت قسم، امر فرج ولیّت را تسریع بفرما!

  نظام جمهوری اسلامی ایران، مقام معظم رهبری، مراجع بزرگ و بزرگوار تقلید، حوزه‌های علمی، فرهنگی دانشگاهی را در سایۀ امام زمان از هر خطری حفظ بفرما!

  دولت ما، ملت ما، مملکت ما، تمامیت ارضی ما، جوان‌ها و نوجوان‌های ما را در سایۀ امام زمان، از هر گزندی محافظت بفرما!

  ارواح مومنان، احیا و امواتشان، عالمان دین، مؤلفان علوم الهی، معلمان ما، پدران و مادران ما، امام راحل، شهدای انقلاب و جنگ، شهدای ۱۵ خرداد، همه را با انبیاء و اولیاء محشور بفرما!

  امنیت محلی، منطقه‌ای و بین المللی ایران و افغان و عراق و حجاز و سایر منطقه‌های مسلمان‌نشین را در سایۀ ولیّت تأمین بفرما!

  خطر استکبار و صهیونیسم، مخصوصاً امریکا و یهودی‌های صهیونیستی را به خود آنها برگردان!

  امنیت عراق و افغان را به این ملت مظلوم برگردان!

  وفاق ملی را، مهر و صفا و وفا را روزافزون بفرما!

  توفیق اعتصام به ثقلین را به همۀ ما مرحمت بفرما!

  این خدمت را از همه به احسن وجه بپذیر!

  بین ما و قرآن و عترت جدایی نینداز!

  پایان امور همه را به خیر و سعادت ختم بفرما!

  غفر الله لنا و لکم.


[۱]. سوره یس، آیه ۱۲.

[۲] . سوره اسرا، آیه ۷۰.

[۳] . سوره بقره، آیه ۳۱.

[۴] . سوره فرقان، آیه ۴۴.

[۵] . سوره اعراف، آیه ۱۷۶.

[۶] . سوره جمعه، آیه ۵.

[۷] . سوره احزاب، آیه ۷۲.

[۸] . سوره یونس، آیه ۶۲.

[۹] . سوره اعراف، آیه ۱۹۶.

[۱۰]. سوره حج، آیه ۵.

[۱۱]. سوره اسرا، آیه ۷۹.

[۱۲]. سوره نسا، آیه ۸۲.

[۱۳]. سوره انعام، آیه ۷۹.

[۱۴]. سوره حشر، آیه ۲۱.

[۱۵]. سوره حجر، آیه ۲۹.

[۱۶]. سوره شمس، آیه ۸.

[۱۷]. سوره لقمان، آیه ۳۰.

[۱۸]. سوره نجم، آیه ۲۳.

[۱۹]. سوره احقاف، آیه ۳.

[۲۰] . سوره هود، آیه ۱۷.

[۲۱] . سوره لقمان، آیه ۳۰.

[۲۲] . سوره شوری، آیه ۱۱.

[۲۳] . سوره جاثیه، آیه ۲۴.

[۲۴] . سوره جاثیه، آیه ۲۴.

[۲۵] . نهج البلاغة (صبحی صالح)، ص ۴۴.

[۲۶] . الکافی، ج ۲، ص ۱۸.

[۲۷] . سوره انبیا، آیۀ ۲۸.

[۲۸] . سوره مائده، آیه ۳.

[۲۹] . سوره اسرا، آیه ۱۹.